به کجا چنین شتابان؟!

 

مدتی است هوس نوشتن دارم. هم وقتش رادارم و هم حوصله اش را. اما متاسفانه سوژه ای ندارم. دلم می خواهد شروع به نوشتن کنم اما به محض باز کردن صفحه افکارم به هم می ریزند و صفحه سفید باقی می ماند. چند تا طرح داشتم اما به نتیجه ای نرسیدند. دلم برای نوشتن تنگ شده....

روزگار غریبی است نازنین ، این روزها خیلی نمود پیدا می کند. در طول روز چندین بار زیر لب زمزمه اش می کنم. شب عید است و خیابان ها مملو از آدم. هر کدام به سویی در حرکتند . تند و شتاب زده و بی توجه به اطرافیانشان . فقط و فقط کار خودشان مهم است و بس. گاهی برای رسیدن به ویترین مغازه و گاه برای رسیدن به صندلی و دمی نشستن و خسته گی در کردن چه در تاکسی ، چه دراتوبوس و چه در مترو! هیچ ابایی از ضربه زدن با آرنج و شانه های محترمشان ندارند.فروشندگان کالا که معتقدند بیش از نیمی از این افراد بی کار هستند و مرض ویترین دیدن دارند!خدا داند...

امروز برای انجام کاری و گرفتن سفارشی که حدود 3 ماه قبل داده  و پول ناقابلش را هم تقدیم کرده بودم با عجله در سرمای تمام نشدنی زمستان خشک ، 1 ساعت به زور و التماس مرخصی ساعتی گرفتم.با عجله از پله های سازمان پائین آمدم . همه حواصم به اتوبوس خط ولیعصر بود که مبادا برسد و من جا بمانم. پیرزن پیر و از کمر خم شده ای درکنار خانوم جوانی ایستاده و در دستان پینه بسته اش بسته ای فال حافظ بود. چادر پوسیده و رنگ و رو رفته اش را دور گردن گره زده و با صدایی لرزان از سرمای هوا التماس می کرد شاید بانوی جوان فالی بردارد.اما انگار نه انگار که گوش شنوایی هست و نگاه بینایی. اتوبوس ولیعصر از راه رسید و زن که  بدتر از خود من عجله داشت برای رسیدن به در دست پوشیده از جواهراتش را به سینه پیرزن مفلوک زد و با فریادی از روی عصبانیت و چند کلمه حرف که چشمان من را گرد گرد گرد کرد، پیرزن را به کناری زده و از پله ها بالا رفت. دست در جیب کردم و یک 200 تومانی به پیرزن دادم اما نگاه خشمگینی کرد و گفت که باید فال بردارم چون او گدا نیست و مستحق است! تا آمدم فال بردارم اتوبوس رفت و من ماندم و بانوی جوان که از شیشه با تمسخر نگاهم می کرد و برایم دست تکان می داد. روزگار غریبی است نازنین!

ما را چه می شود؟ این همه شتاب و عجله برای رسیدن به چی؟ به کجا؟ نگاه غمگین آن پیرزن فال فروش هنوز جلوی چشمانم است. آنقدر نجابت داشت که نه حرفی زد و نه فریادی . ما مسلمانیم؟! نه..در هنگام تولد کلماتی را در گوشمان زمزمه می کنند و نام مسلمانی می گیریم. ما عزادار حسین ایم؟! نه...2 روز در سال تعطیلمان می کنند و ما هم دلخوش از تعطیل شدن تا نیمه شب در خیابان ها رژه می رویم و دل سیر نذری می خوریم.ماایرانی هستیم؟!نه...ملیتمان رادر شناسنامه و پاسپورت اینگونه می نویسند و از فرهنگ و اصالتمان خبری نداریم. کافی است جایی نام ایران به خطا ذکر شود رگ های گردنمان متورم شده و فریادمان بلند می شود.سایت و وبلاگ و هزاران چیز دیگر ثبت می کنیم تا مثلا به فیلم توهین آمیز 300 اعتراض کنیم که فرهنگ اصیل مان را زیر سوال برده و از ایرانی جماعت یک مشت انسان انسان نما ساخته....ما را چه می شود؟ روزگار غریبی است نازنین!

لحظات زیادی پیش می آید که ما هم می گریزیم. ما هم شیشه ماشین مان را بالا می بریم تا بوی اسپند پسرک دود گرفته پشت چراغ قرمز هوای اطرافمان را آلوده نکند ، یا روی بر می گردانیم تا صورت سرخ شده از سرمای گل فروش دوره گرد را نبینیم ،یا با خشم دستان ملتمس آدامس فروش ها را از خود دور می کنیم و زیر لب حرفی هم می زنیم. برای خود من بارها و بارها اتفاق افتاده. تک تک لحظاتی که گفتم را تجربه کرده ام. اما چشمان آن پیرزن فال فروش را فراموش نخواهم کرد. پیری چقدر زشت است و بد! کاش هرگز پیر نشویم...اینگونه محتاج و مظلوم... روزگار غریبی است نازنین!

 

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت               که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش                  هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست         همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسلیم من و خشت در میکدهها                     مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل                          تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس                      پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی                     یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

 

فکر کنم حافظ جوابم را داد.....

نظرات 15 + ارسال نظر
مصطفی یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 03:19 ب.ظ http://osoolgara.blogsky.com

سلام
نظرت درباره ی تبادل لینک چیه؟

ارغوان یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 04:21 ب.ظ

آخ که خودت می دونی من چقدر این غزل رو دوست دارم....
یاد اون جوانی افتادم که گوشه ونک سنتور می زد! با احساس تمام که شاید کسی دستی در جیب کنه و یه پنجاه تومنی کهنه براش بندازه !!!

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ،
ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من !
ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای ....
( اخوان ثالث )

شاید همه جا همین طوریه روشنکم! اینجا هم هستند کسانیکه به دنبال کمک دیگرانند ............
برای من و تو دیدن این صحنه ها سخته اما خیلی ها هستند مثل همون خانوم جواهرنشان! که فکرشون فقط مدلهای جدید bulgari و ... است !!
روزگار غریبی ست نازنین...
دلم برای مزارش لک زده .....................

رضا افشاری یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:04 ب.ظ http://www.shabe-koli.mihanblog.com/

سلام روشنک حان مثل اینکه این هذیونی که من نوشتم دوستانم رو هم دچار توهم کرده . اگه مقدمه ای رو که روی اون خزعبلات نوشتم دقیق بخونی متوجه میشی من اصلا قصد نوشتن شعر و القای مفهومی رو نداشتم چیزای که خوندی یک سری جملات بی سر و ته و کاملا بدون معنی بود یه کنایه بود یه طنز بود به برخی دوستان که متاسفانه از اون ور پشت بوم افتادن . من اون چند خط اشفته رو نوشتم که بگم میشه این کلمه های ننه مرده رو به بازی گرفت بدون اینکه از دلشون معنایی دربیاد و صرفا لفاظی کرد . متاسفانه این موضوع درد خیلی از متشاعران روزگار ماست . اون چند تا دریافتی هم که تو داشتی قطعا به نگاه شاعر خودت بر میگرده نه به اون چرندیات . اصولا ادم هنرمند از دل هر چیزی میتونه هزار تصویرشاعرانه در بیاره . پست امروزت رو با دقت میخونم و بر میگردم .
موید باشی تو و ارغوان عزیز

رضا افشاری یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:15 ب.ظ

بازم سلام روشنک جان
گفتم با دقت میخونم ولی این زخم انقدر رو بود و اشنا که هر چقدر هم بخواهی نسبت بهش بی دقت باشی باز خودش تو روت میزنه نمیدونم چی باید بنویسم چند سال پیش صحنه ای شبیه این موضوع رو دیدم البته با یه حال و هوایی دیگه . از دل اون حس ترانه ای در اومد که اینجا برات مینویسم شاید به لحاظ تکنیکی این روزا خیلی با حال و هوای این ترانه جفت و جور نباشم ولی حسی که موجب خلقش شد برام عزیز ه برات اینجا مینویسمش
(( قصه شهوت و حسرت ))

توی پارتی شبونه بوی مشروب , دود سیگار
رقصه مانکنای غربی های و هوی جاز و گیتار
ادمای مست و پولدار همه دیونه و بیمار
زنای نیمه برهنه پوستراشون روی دیوار
می تابه رو صورتاشون پروژکتورای رنگی
چشاشون پیاله خون چهره هاشون سرد و سنگی
پر ویترین عروسک اسکناس تا نخورده
هوسای همه بیدار ولی دلها همه مرده
بی خیالی , قهقهه نفسای هوس آلود
بدنای گره خورده ازدحام داد و دود
این طرف تر تو خیابون یه پسر بچه نشسته
رنگ غربت و غریبی تو وجودش نطفه بسته
روی سنگفرش خیابون نه چراغی و نه نوری
توی بن بست خیالش نه کلامی نه عبوری
اسکناسه در بو داغون توی کاسه گدایی
یه نگاهه مبهم و خیس تو سکوت و بی صدایی
بوق ماشین زباله تنها اهنگه شباشه
حرفه احتیاج و خواهش تنها شعر رو لباشه
امشبم با بد و خوبش می گذره مثل همیشه
چه رو سنگفرش خیابون چه تو قصر نور و شیشه
اون گدای تو خیابون شاید تا فردا نباشه
شاید اون شبای شهوت یه روزی از هم بپاشه
شاید از اون شب و فرداش اثری باقی نمونه
شاید این نوشته ها رو تا ابد هیچکی نخونه
ولی رو قلب خیابون حک می شه تا به قیامت
قصه فاصله ها قصه شهوت و حسرت

رضا افشاری

خدا به این دغدغه هات موندگاری بده دوست مهربون

سعیدکریمی دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:28 ق.ظ http://saeedkarimi.blogfa.com

سلام

روزگار ِ عجیب غریبیست نازنین !

و در مورد ِ فال ِ مربوطه :

همه ی قصه به اون پس ِ پرده ی مذکور بر می گرده که " ندانم کده" ایست شگرف !

وقت خوش .

رسوای خراباتی دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:47 ق.ظ http://www.rosvaaye-kharaabaati.blogfa.com

شکوفه های نگاه توست که عطر خاطره های دور را به یادم می آرد

سخاوت دستهای زیبای توست که گل عشق در باغچه خانه مان می کارد

واژه های قشنگ و پر معنای توست که در دفتر عشقم به یادگار می ماند

اندوه از دست دادن توست که غبار مرگ بر دلم می افشاند

اندیشیدن به چشمان بی پروای توست که خواب ناز را از دیدگانم می رباید

پیوند دستهای من و توست که شوق زندگی در دلم می رویاند

وعده های پر امید توست که برایم نوید خوشبختی به ارمغان می آرد

شبنم اشکهای توست که بر چهره ام گلهای غم می کارد

صدای آشنای توست که مرا پیوسته به سوی خود می خواند

پرشین دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:49 ق.ظ http://psvman.blogspot.com

خیلی زیبا و صریح بود. در حالی که شرم و حیا در تمام کلمات وجود داشت اما یکجورایی جسورانه و معترضانه هم بود. واقعا ما کجاییم در این بحر تفکر؟ به قول محمدرضا عبدالملکیان:
،چقدر آینه تاریکست
،چقدر گم شده بودم
،چقدر بی حاصل
،چقدر باور باران مرا نباریده است
،چقدر دور شدم از اشاره خورشید
،چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است
من از کدام جهت رو به نیستی رفتم؟
کجا تمام شدم از عبور نیلوفر؟
کجا شکفتنِ دل آخرین نفس را زد؟
،چراغ در کف من بود
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید؟
چگونه هیچ نگفتم؟
چگونه تن دادم؟
!چقدر شیوه خواهش مچاله ام کرده است
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست
!و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد
،چقدر بیگانه است
،چقدر سفره تزویر رنگ در رنگ است
چگونه دل بستم؟
چگونه هیچ نگفتم؟
چگونه پیوستم؟
.
..
...

پسرخاله دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:22 ب.ظ

در دو روز عمر کوته سخت جانی کرده ام.... با همه نامهربانان مهربانی کردم .......هم دلی هم اشیانی هم زبانی کرده ام .......بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست نیست ...ان سرانجامی که بخشاید نویدم نیست نیست ...هدیه از ایام جر موی سپدم نیست نیست....من نه هرگز شکوه ای از روزگاران کرده ام ...نه شکایت از دورنگیهای یاران کرده ام ...گرچه شکوه بر زبانم ...میفشارد استخوانم ...من که با این برگ ریزان روز و شب سر کرده ام ...صد گل امید را در سینه پر پر کرده ام ...دست تقدیر این زمانم... کرده هم رنگ خزانم ...پشت سر پلها شکسته... پیش رو نقش سرابی.. هوشیار افتاده مستی در خرابات خرابی ...مهربانی کیمیا شد.. مردمی دیریست مرده ..سرفرازی را چه دانند ..سر به زیری سر سپرده ....میروم دل مردگیهارا ز سر بیرون کنم... گر فلک با من نسازد چرخ را وارو کنم... بر کلام ناهماهنگ جدایی خط کشم در سرود افرینش نغمه ای موزون کنم.... در دو روز عمر خود بسیار دلمردیده ام... بس ملامتها که از نامردمان بشنیده ام ...سر دهد در گوش جانم ...موی هم رنگ شبانم ....من که عمر رفته بر خاکستر غم چیده ام ...زین سبب گردی ز خاکستر به خود پاشیده ام ...گر بمانم یا نمانم ...بنده پیر زمانم ... عزیزی شجاع از المان برام از خلوت مهربونش نوشته ، از خیانت.. از خون پدرش ، از بازیچه شدن...از اینکه دورش زدن ...نوشته واسه رفتن به خونه حاظرم یه اجیل فروش دوره گرد باشم ،نوشته که روزگار غریبیست نازنین !

رسپینا سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:12 ق.ظ http://alwayswithgod.blogfa.com

سلام عزیزم
این روزها کتابی می خوانم با عنوان جامعه شناسی خودمانی از حسن نراقی ُ، کمی باور های مرا از ایرانی بودن و افتخار به مردمانم تکان می دهد انگار که می خواهد غبار کهنه باورهای پیش پذیرفته را کنار بزند تا دردهای کهنه مردمانم را بهتر بشناسم ،‌اعتراف به وجود این مسائل که عادتمان شده سخت است اما امیدوارم روزی ...
تمام این خوش باوری هایمان واقعی شود ...
موفق باشی و در پناه حق ...

محمدرضا سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:41 ق.ظ http://www.m-r-roma.blogfa.com

وب لاگ فوق العاده ای داری قالب مطالب عکسها همه با هم همخونی داره بهت تبریک میگم
همیشه موفق و پیروز باشی در ضمن
نوروز مبارک

المیرا چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:29 ق.ظ http://withoutme.persianblog.com

سلام روشنک جان: اوندفعه برای اون پست یک روز زندگی ات!! کامنت نذاشتم و آفلاین گذاشتم،دیدم به ضررم شد!! خوب خنده دار نوشته بودی!! چرا می زنی حالا!!! اولا که ممنونم که همیشه سر می زنی. دوما که توی آفلاین اوندفعه هم گفتم که خیلی خوب می نویسی. باور کن. چون من نوشته های مختلف ازت خوندم. .. اما به کجا چنشن شتابانش رو نمی دونم! بارها تو خیابون شده چند لحظه ایستادم و فقط نگاه کردم به ماشینهایی که می بینن ماشین جلویی راه نداره اما بیخودی بوغ می زنن، چراغ همیشه نمی تونه سبز باشه ، قرمزم می شه ، اما بیخودی بوغ می زنن، خط عابر پیاده و پیاده رو مال عابر پیاده اس اما بخودی بوغ می زنن و ناراحتم می شن که رد می شی و عابر براشون می ایسته و موتوری از تو پیاده رو می ره و بهت می گه : اااااوووووو مگه تو پارک داری راه می ری!!؟؟ پیکانی که همین روزا به آثار تاریخی می پیونده رو چون درش بسته نمی شه محکم می بندی و راننده می گه : هوووووووووو چته؟؟؟ یکی چادر سرشه یکی تقریبا لباس نداره، یکی ماکسیما سوار شده یکی بغلش داره فولکسشو هل می ده ... جامعه به این ناهماهنگی هیچ کجا نیست.. فقط ادعای فرهنگمون می شه اما بارها مجبور شدم از تاکسی وسط راه پیاده شم!! ادعای فرهنگون می شه اما ... اما ... اما ... استثنا ها این وسط گم شدن... آدم دلش می خواد به همه ی فقرا کمک کنه. از همه فال و آدامس و گل بخره، همه ی کفشاشو بده واکس بزنن، همه جا وایسه وزنش کنن( البته من این یه کارو هیچ وقت حاضر نیستم بکنم!،طفلی ترازوش می ترکه از نون خوردن می افته!!) اما مگه می شه؟؟؟ یکی، دوتا ، صدتا رو می شه . اما اینجا تعداد اونا از آدم معمولی ها هم بیشتره... ما فقط می تونیم اخم و تخم نکنیم و بد و بیراه نگیم و هر روز به یه نفر یه سهم از اون روزمون رو بدیم.من که همیشه اینکار و می کنم. هر روز که برم بیرون فقط به یه نفر کمک می کنم که اون سهم دیگران از زندگی و اون روز من بشه و گرنه این کار کاپشن پوش هاست!!(خودش یه پست شد این کامنت من!)

ندونی بهتره چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 04:38 ق.ظ http://hellboy151515

آنکه ناپیداست
هرگز گم مباد

مصطفی چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:50 ق.ظ http://osoolgara.blogsky.com/

سلام
من هم لینک شما رو گذاشتم.
به امید دیدار

رضا افشاری چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:16 ب.ظ http://www.shabe-koli.mihanblog.com/

ممنون از محبتت روشنک جان
امیدوارم شرمنده کلمه های مهربون هیچ دوستی نشم .
منتظر یکی دیگه از اون سوژ ه های رئالت هستم
موید باشی

رضا افشاری جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 10:07 ب.ظ http://www.shabe-koli.mihanblog.com/

تو این روزگار بی حرفی با حرفی به روزم روشنک جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد