خوابم یا ...

چه روزهای شادی در راهند ... روزهایی که می‌تونی باور کنی بالاخره اون همه خوان بزرگ و کوچیک پشت سر گذاشته شدند و دو "جنگجوی نور" عزیزت رو دست در دست هم و شاد می‌بینی ... وای که چه روزهای شادی در راهند ....

 شش سال و نیمه که من و روشنکم با هم همسفریم! و توی قسمتی از این راه هم حسن گل به ما ملحق شد و سفرمون با کوله‌بار شعر و ترانه همراه شد ... روزهای عجیبی رو ما سه تا با هم گذروندیم گاهی به شدت تلخ و لحظاتی شیرین و شاد و توی هر قدم از این راه در کنار هم تجربه کسب کردیم و بزرگ تر شدیم، چقدر خوبه که بالاخره روزی می‌رسه که این دوتا عزیز من هم‌سقف می‌شن، خونه‌یی که من همیشه منتظر بودم بر سفره‌ی "نان و غزل"ش بشینم!

پنج‌شنبه! ‌روشنکم مطمئن باش از در باغ که بیای داخل منُ اونجا می‌بینی که مثل همیشه اشک‌هام بادیدنت سرازیره! فکر می‌کنم الان داره ترانه‌ی خوابم یا بیدارم پخش می‌شه، این ترانه برای من و تو پر از خاطرات خوشه که تا همیشه برامون تازه می‌مونه برای همین با این یاد داشت اینجا گذاشتمش ....

حسن عزیزم، می‌دونم که از این به بعد ترانه‌هات عاشقانه‌ترند، می‌دونم که از این به بعد ستون محکم یک خانه خواهی بود، خوش‌حالم از اینکه توی همه‌ی خوان‌ها استوار موندی و همه رو با موفقیت پشت سر گذاشتی ...

فکر می‌کنم من تنها آدمی باشم که در یک شب هم هم‌زمان عروسی خواهر و برادرش باشه!

هر دوتون رو به خدا می‌سپارم و برای خوشبختیتون از صمیم قلبم دعا می کنم ...

من هم اون شب اونجام .... مطمئن باش روشنک ....... من قول دادم که توی همه دقایق باشم...

پرم از حرفی نگفته! پر ِ فریادی نهفته!

پر ِ حسی عاشقانه، که با خنده‌هات شکفته

پر ِ فریاد غرورم، یه سبد صدا و نورم

تو سکون و سر به زیری، پر احساس عبورم

پر شعرم واسه خوندن، واسه اسمت رو سرودن

تو شب ستاره سوزی، جرات ستاره موندن

پرم از تو، از تو ای ستاره‌ریز

از تو ای ترانه‌ساز ِ شب ستیز

پرم از تو، از تو ای محرم‌ترین

از تو ای همیشگی‌ترین عزیز

تو یه احساس غریبی، ساده و پاک و نجیبی

تو یه انگیزه‌ی نابی، خالی از مکر و فریبی

  توی فصل هم‌صدایی، یه صدای آشنایی

پر ِ شوری پر ِ شعری، یه پرنده‌ی رهایی

تو شبیه آسمونی، شعر بارونُ می‌خونی

چه جوری بگم عزیزم ... مهربونی، مهربونی!

پرم از تو، از تو ای ستاره‌ریز

از تو ای ترانه‌ساز ِ شب ستیز

پرم از تو، از تو ای محرم‌ترین

از تو ای همیشگی‌ترین عزیز!

( حسن علیشیری)

  

قاب عکس

 

روی دیوار اتاقم تو یه قاب عکس چوبی
تو کنارمی هنوزم با یه دنیا عشق و خوبی

تو کنارمی هنوزم میون این همه دیوار
هنوزم چشمای نازت به چشام زل زده انگار

گل سرخ یادگاریت میگه که آهای دیوونه
اون دیگه برنمیگرده چرا یادت نمی مونه؟

من که باورم نمیشه آخه هم بغض صمیمی
همه سهم من از تو بشه این عکس قدیمی

مگه میشه برنگردی من که باورم نمیشه
وقتی که هنوز تو این عکس با منی مثل همیشه

هنوز این اتاق خالی این چراغ نیمه روشن
همه شاهدن که هیچوقت تو نرفتی از دل من

کاشکی این دنیای دلگیر قد قاب عکس ما بود
تا فقط تنها واسه من توی دنیای تو جا بود

شاید اون وقت تو نگاهم دیگه بارونی نمی موند
دل من تو عکسی کهنه دیگه زندونی نمی موند

مگه میشه برنگردی من که باورم نمیشه
وقتی که هنوز تو این عکس با منی مثل همیشه
        (بابک صحرایی)

 

بعضی وقت ها بعضی ترانه ها من را یاد خیلی چیزها می اندازند...به نظر من این ترانه یکی از بهترین کارهای بابک صحرایی است. من را یاد کسانی می اندازه که دوست داشتم الان کنارم بودند و نیستند. توی این روزها هر چی به تاریخی که شاید بهترین روز زندگی ام باشه نزدیک تر می شم جای خالیشون را بیشتر حس می کنم....

هر وقت این ترانه را با صدای مانی رهنما می شنوم چشمهام و می بندم و دیوار پر از عکس اتاقم را تصور می کنم.چقدر خاطره و چقدر لبخند.

من و ارغوان! توی دانشگاه ، توی جشن عروسی دوستان ، با هم ...خیلی دلم می خواست توی این روزهام بود و همراهی ام می کرد...احساس می کنم خیلی دور است. هر چی دستم را دراز می کنم بهش نمی رسه و گرمای دستاش رو حس نمی کنم. چه حس تلخی! این موقع است که این بیت ترانه بدجوری بغض ام را می ترکونه:

من که باورم نمیشه آخه هم بغض صمیمی
همه سهم من از تو بشه این عکس قدیمی...

من و بابا ! تو بچه گی ، تو جشن ها و روزهای عید ، با هم و با بقیه و آخرین عکسی که گرفتیم، درست 3 ساعت قبل از رفتنش! چشمهامو می بندم و منتظر صداش می شوم. منتظر صدایی که از خواب بیدارم می کرد و من با غرغر سرم را زیر پتو می بردم ، منتظر صدایی که هم آواز با من ترانه های قدیمی را می خواند ، منتظر دستی که از من برای تانگو رقصیدن دعوت می کرد و با صدایی آرام کنار گوشم گام هایم را مرتب می کرد.منتظر صدای سرفه هاش ، منتظر...منتظر....و باز هم این ترانه نفسم را بند میاره:

مگه میشه برنگردی من که باورم نمیشه
وقتی که هنوز تو این عکس با منی مثل همیشه...

چقدر سخته وقتی دوست داری عزیزانت کنارت باشند و نیستند...یکی آن طرف آبها و مرزها و یکی گم شده در پهنای آسمانها...

یادمه ارغوان همیشه با دیدن دیوار اتاقم بهم می گفت که از نظرروانشناسی من آدمی هستم که دوست دارم گذشته ام و خاطراتم همیشه جلوی نظرم باشند...نمی دونم شاید درست می گفت.شاید به همین دلیل است که دوربین های عهد قدیم را به هزاران دوربین دیجیتال با کیفیت ترجیح می دهم. هر چند عکس های دیجیتال را هم به جای ثبت در حافظه خشک و بی احساس کامپیوتر می شه روی کاغذ آورد اما تنبلی دردی است دوا نشدنی و همیشه این تصاویر توی پوشه های زرد حافظه کامپوتر باقی می مانند. اما خوب نگاتیو را نمی شه کاری کرد....

این روزها دلتنگ خیلی چیزها هستم. اطرافیانم همه در جنب و جوش هستند و خودم هم همگامشان. اما دلم ساکن مانده...فکر ترک خانه کودکی هام ، فکر تنها ماندن مامان  و هزاران فکر دیگر بغض ام را بیشتر میکنه...

می دونم که این مرحله هم یک گذر است! یک گام بلند توی زندگی همه ما ..امید که بتوانم پاهایم را آنطرف گذر محکم و استوار حس کنم....

کاشکی این دنیای دلگیر قد قاب عکس ما بود
که فقط تنها واسه من توی دنیای تو جا بود.......