فاصله ها...

 

گوشی رو بردار که می خوام فاصله رو گریه کنم
گوشی رو بردار خسته از بوق های این تلفنم
...

 

روزهای دوری ات زیاد شده اند پرنده مهاجرم ، شاید یک روز در خاطرم نمی گنجید رفتن و ندیدنت را . هر چه بود با هم بودن بود و در کنار هم برگ های تقویم را ورق زدن . روزگاری هرگز فکر نمی کردم حضور اینهمه مرز و و فاصله جغرافیایی بین خودمان را ، تو برایم بهترین همدم روزهایم بودی و بهترین سنگ صبور ، هنوز هم هستی ، اما دوری و این فاصله آزارم می دهد. پالس های ناهنجار تلفن و صدای خانومی که وقت و تمام شدن کارتم را گوش زد می کند ، را دوست ندارم. دلم یک دل سیر حرف زدن می خواهد و برای برق چشم هایت و شیطنت های دوست داشتنی ات تنگ شده و برای خنده هایت...خنده؟ صدای خنده ات را مدتهاست نشنیدم، همان خنده های با هم در کوچه باغ خاطره هایمان و حتی در گوشه دنج اتاق تو  ، شادترین بودی گل خوش رنگ روزگار ...تو را چه می شود؟ با مهربان روز و شب ام چه کردند ؟ با نگاه پر از مهرت ، که اینگونه سرد شده و بی تفاوت ؟ با دل دریایی ات که اینگونه گرفته شده و تاریک ؟

لعنت به جغرافیای فاصله ! دوست داشتم چشمانم را ببندم و برگردم به آن روزهای بی تکلف و ساده، به روزهای خندیدن به هرچه بر سرراهمان سبز می شد ، به روزهای بی خبری و بی تفاوتی..اما نمی شود. بغض سنگین گلویم نبودنت را به رخم می کشد.

می دانم این روزها آنقدر دلتنگی و پر از حرف که هیچ واژه و کلامی برای رها شدنت ندارم. می دانی که برایم گذشتن از تو ساده نبود و نیست. می دانی که حتی از پشت تصاویر ارسالی ات هم می توانم سردی و غم نگاهت و نم اشک چشمانت و نقاب چهره ات را بشناسم. می دانم روزهایی را گذراندی که هرگز تصورش را نداشتی و نداشتیم. می دانم در طی این سالها این خانه اینهمه دور بودن و نبودنت را ندیده ، اما من این خانه مشترک را تنها به عشق حضور تو پابرجا نگه داشته ام. یادت می آید آن روز را ؟ آن روز که با نگاهی به عکس شاملو بر دیوار اتاقت اسم این خانه را " از عشق چیزی بگو " نهادیم و عهد کردیم از غم هاو حرف های دلمان و از روزهای خوب و تلخ زندگی مان و از عشق میانمان بنویسیم؟ عهد کردیم که به قول تو هرگز کرکره اش را پایین نکشیم و در آن روزهای آشوب و تهدید هم عقب نماندیم و جنگیدیم؟ یادت می آید ارغوانی ترین گل دنیا؟ پس بنویس ، حرف بزن و قفل سکوتت را بشکن . من هر روز منتظرت هستم، هر لحظه و هر ثانیه و این خانه تا هر وقت دل دریایی ات بخواهد منتظر کلامت می ماند ، انتظار سخت است خودت این را خوب می دانی !

 

می دانم که می دانی ، می دانم که به یاد داری...تنها برای فروکش کردن این بغض سنگین می نویسم!

این روزها هر چه به آن ریسمان چنگ می اندازی نمی یابی اش! باورت را گم نکن! همان باوری که زمانی با حرف هایت باور من شد و تا به امروز رهایم نکرد...شاید باید آن کوهنورد باشی و اینبار ریسمان را رها کنی و ایمان داشته باشی که دردستان اش به آرامش می رسی..شاید ! اما ! اگر ! میدانم که پری از این ها  ، تکرارش دردی را دوا نمی کند. چه کنم که آنقدر دورم که برای آرامش ات تنها حرف زدن را بلدم و نوشتن را ...

کاش این مرداد تلخ زودتر تمام شود و هوای این خانه آفتاب را به یاد آورد. آفتاب حضور تو و گرمای نوشته هایت را عزیز راه دورم!

 

صدای تو
 بیداری ریشه ، آواز سبز برگه
 صدای تو
 پر وسوسه مثل شبخونی تگرگه
 صدای تو آهنگ شکستن
بغض یه دنیا حرفه
 تصویری از آواز صریح
 قندیل و نور و برفه
 هیشکی مثل تو نبود
 هیشکی مثل تو منو باور نکرد
 هیشکی با من مثل تو
 توی نقب شب من سفر نکرد
 هیشکی مثل تو نبود
 ساده مثل بوی پاک اطلسی
 یا بلوغ یه صدا
 میون دغدغه ی دلواپسی

 تو غرورت مثل کوه
 مهربونیت مثل بارون ، مثل آب
 مثل یه جزیره ، دور
 مثل یه دریا ، پر از وحشت خواب
 هیشکی مثل تو نرفت
 هیشکی مال تو نموند
شعرهای تنهاییمو
 هیشکی مثل تو نخوند
 همه حرفام مال تو
 همه شعرهام مال تو
 دنیای من شعرمه
 همه دنیام مال تو  (ایرج جنتی عطایی)

 

نظرات 10 + ارسال نظر
دیوار ! یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:06 ق.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
نوشته زیبایی بود...
دوری....بی خبری....شاید ساده باشه ....اما سختی های زیادی داره...
فاصله ها هم شرط دوری ...
شعرتونم خیلی زیبا بود..
صدای تو
بیداری ریشه ، آواز سبز برگه
صدای تو
پر وسوسه مثل شبخونی تگرگه
صدای تو آهنگ شکستن
بغض یه دنیا حرفه

فائزه یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:21 ق.ظ http://myrealylife.blogsky.com/

سلام
قشنگ و احساسی می نویسید
شاد و باشید و سرفراز :)

ارغوان یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:15 ب.ظ

عزیزنرین یار. من هنوز زنده ام!
ای کاش یک تاکسی من و تو رو می برد توی اتوبان تهران - کرج که من یه دنیا حرف بزنم.

حسن علیشیری دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:00 ب.ظ http://memoir.blogfa.com

دور نیست...دیر نیست...روزی لبخند دوباره تمام این خانه را فرا می گیرد...در انتظار خنده های تو هستیم...ارغوانی ترین!

رضا افشاری سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:42 ب.ظ

دعاست مایه جمعی که دستشان خالی است روشنک عزیز

رضا افشاری چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:29 ب.ظ

روشنک جان
من دین عجیبی به اون پست پدر که نوشتی حس میکنم . اصولا ادم سختگیری در نوع نگارش هستم و خیلی مته به خشخاش کلام میذارم باید در یک متن بسیاری از مولفه ها رعایت بشه تا به مذاقم خوش بیاد . به راحتی هر نوشته ای تکونم نمیده مگر اینکه حامل نگاه شاعرانه و کشف و شهودی خاص باشه پستی رو که راجب پدرت نوشتی همه ی معادلات من رو به هم زد متنی بسیار ساده و صریح ولی بسیار تاثیرگذار درش انرژی خاصی بود که شاید خودت حس نکرده باشی این انمرژی رو از پس رگه های غم انگیز کلامت به خوبی حس کردم خدا سایه مادرت رو سرت نگه داره تو اولین فرصت دوست دارم کلامی رو راجب پدر بنویسم و به روح اون عزیز از دست رفته تقدیمش کنم . چند روزیه که این دین رو به گردن قلمم احساس میکنم .
این کامنت رو هم تایید نکن چون تاییدش ضرورتی نداره .
کار رو که نوشتم برات کامنت میذارم .
خوش و خرم باشی همیشه دوست

پیروز جعفری پنج‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:26 ق.ظ http://www.pirooz.org

زیبا بود

موفق باشید

پرشین جمعه 2 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:17 ق.ظ http://hashinzsv.blogspot.com

مثل همیشه زیبا بود و لطیف.

سیامک رجاور شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:31 ب.ظ http://simakrajavar.blogfa.com

سلام:

وبلاگ بانوی شعرم با ترانه خونه برفی بروز شد
منتظر شما هستم .

سیامک رجاور

مریم یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:44 ق.ظ http://www.delguyeha.blogfa.com

همیشه نوشته هاتون خاص ودوست داشتنیه.
شادباشی خانومی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد