چند روزی بود که میخواستم بنویسم اما بلاگاسکای با من قهر بود انگار! مدتی بود که روزهای غربت رو در کنار مسافر مهربونی میگذروندم، مسافر خوبی که بوی همه عزیزانم رو برام بعد از هفتماه دوری سوغاتی آورده بود ...
عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو
عمر دوبارهی منه، دیدن و بوئیدن تو ...
شبها به عادت گذشته کنار هم مینشستیم و برام از اتفاقاتی که توی این مدت افتاده بود میگفت و من گاهی سرم رو روی سینهش میگذاشتم تا همزمان با صداش، صدای ضربان خوشآهنگ قلبش رو هم بشنوم. چقدر دلتنگ این صدا بودم! چقدر دلم میخواست که توی لحظات زمان رو نگهدارم! اما نمیشد. روزها هم گاهی تنها بود، چون من باید سر کارم میرفتم و گاهی هم که رئیس بزرگوار و مهربانم بهم مرخصی تشویقی میداد! با هم به دیدن شهر میرفتیم. شهر براش شهرفرنگ نبود! فقط میخواست که در کنار هم قدم بزنیم! و من هم انگار که در لحظات بودنش همه سلولهای بدنم چشم میشد تا تصویرش رو در ذهنم ثبت کنم.
شاید نشه درست این حس رو تعریف کرد.. وقتی که با نگاه پر از شوق بین کسانیکه به استقبال عزیزانشون اومدن ایستاده بودم و احساس میکردم که قلبم داره از حرکت میایسته... یادم میومد که با چشماهای گریون چند ماه پیش ازش خداحافظی کرده بودم و ناگهان دیدمش که داره یه چرخدستی رو به جلو هل میده و با چشمان اشکآلود میاد، دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم از لابلای جمعیت دویدم و بغلش کردم! اینقدر بلند گریه کردم که همه مات و مبهوتم شده بودن!
اما حیف که زمان به تندی میگذره و نمیتونیم نگهش داریم. کمکم به روزهای انتهای سفر میرسید، تا یک روز مونده به تاریخ پرواز نگذاشتم چمدانها را ببنده! بیاختیار بغض گلوم رو میگرفت وقتی نزدیک اونها میشد. باورم نمیشد که میخواد برگرده، اصلا فکر میکردم که میخوایم با هم برگردیم! چون ما همیشه عادت داشتیم که با هم سفر کنیم و با هم به خونه برگردیم! اما اینبار من باید بدرقهش میکردم.
روز رفتن رسید. با هم اومدیم فرودگاه، دلش برای عزیرانی که در ایران بودند تنگ شده بود اما غم اینکه من رو اینجا پشت سر میذاره توی چشمهاش موج میزد. توی فرودگاه نزدیک قسمت پروازهای خروجی که میشدیم جابجا هموطنان عزیز رو میدیدم که در حال درآوردن مانتوها و روسریها از توی کیف بودند و به خاطر اینکه همه مدتی بلا استفاده مونده بودند چروک شده بودند، از کنار یک خانم خندهرو گذشتم که داشت بد و بیراه میگفت به مانتوی چروکش! با لبخند بهش گفتم سفر به خیر، حالا خیلی هم بد نیست که، دارید میرید ایران، خوش باشید. نگاهی بهم کرد گفت من حاضرم همین الان برم اینجا یه اطو پیدا کنم مانتومو بدم شما جام بری!!!! .. فکر میکنم که اون بانوی خوشاخلاق ایرانی سفری کوتاه آمده بود و برمیگشت، درست احساسی که من بار اول داشتم و دلم نمیخواست برگردم ایران. اما اون لحظه، توی فرودگاه، وقتی اونهمه ایرانی رو دیدم که اینجا هم توی صف ایستادن!!! که بارها رو تحویل بدن و مثل همیشه که ایرانیها هرجا میرن فقط به فکر خرید کردند، اینجا هم همه نگران اضافه بار بودند! آرزو میکردم که ایکاش منم مسافر ایران بودم با همون پرواز. دلم برای پسرک مو فرفری که با صدای قشنگش از پشت خط تلفن ازم اسپایدرمن بزرگ میخواست، برای پدرش که هنوز صورت اشکالودش رو در مهرآباد نمیتونم فراموش کنم، برای پدرم که هربار صداش از پشت خط پر از بغضه، برای روشنکی که کنار دریا هم یاد ارغوان ماسهیی بود، برای حسنی که عکس محوش روی جلد یک کتاب همیشه اینجاست و هربار که میبینمش یاد ترانهش میفتم "زندگی همینه خوبم، گاهی تلخ و گاهی شیرین ...." ، دلم برای این همه عزیز و همه دوستان خوب دیگرم تنگه.
یه روز منم برمیگردم، اما با شادی، با لبخند.
یادمه بار اول پدرم که پیشم امده بود وقتی که برگشت تا هفت ماه به پیرژامش که پشت در آویزون بود گریه میکردم به چنان حال بدی میافتادم که سخت ترین کار اون موقع برام نفس کشیدن بود .... راست میگه مهربون گل و حق داره به مسافرها طهرون حسودی کنه .....دوستی میگفت اگه رفتی ایران جای من به هواپیمای ایران ایر سجده کن ! میگفت تو هواپیما به همه دست بده ، رو بوسی کن به همه بگو چاکرتونم ...میدونم که سخته اما باور به شدن و افتادن اتفاقها کار و اسونتر میکنه ...
آه از این دوری... منم دلم برای تک تک لحظات پرحرفی و نظرات کارشناسانه تنگ شده، برای همه چیز...کجایی که ببینی دیگه اگه باشی هم با هم تو صندلی عقب تاکسیای اتوبان جا نمی شیم از بس چاق شدم!
سلام دوست عزیز
خیلی قشنگ احساس تونو منتقل کردین شاید باورتون نشه بغض گلوی منو هم
گرفت
انشااله دوری ها زودتر تموم شن
درد و نفرین به سفر که هر چه کرد سفر کرد
حقیقت دارد تو را دوست دارم
در این باران می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم سلام کنم
لبخند تو را در باران می خواستم
می خواهم تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم تا زنده شوم...(احمدرضا احمدی)
عزیز راه دورم نمی دونی چند بار نوشته ات را خواندم و گریستم...یاد روزی که بغض حجیم گلویم را کنترل کردم تا تو با آرامش بیشتری از آن در کوچک عبور کنی افتادم و تلافی اش را درآوردم...مهربانت آمده و من بی تاب عطر تنش هستم که بوی تو را برایم سوغات آورده...می دانم که روزی می آیی اما امید که لبخند مهربانانه ات را برایمان بیاوری...آخ که چقدر در این روزها جایت درکنارم در کنارمان خالی است...افطاری های گلشهر و چای داغ کشکول بدون تو صفایی ندارند.روزهایت آفتابی باشد بهترین همه روزهایم..دلم برای لحظه ای در آغوش کشیدنت و امتحان حلقه شدن دستها دور کمر!!! تنگ شده...برای تک تک لحظات با هم بودنمان...خیابان خاطره ها هم بی تو صفایی ندارد ..
دوستت دارم..دوستت دارم....
سلام ارغوان خانم
چیزی ندارم جز این شعر برای مادر
(مادر)
کسی برای این چشمها ی تر, تره خرد نمی کند
بگذار برای اشکهایت گریه کنم
من هنوز معتقدم
این اشکها که برچشم می آیند و به چشم نمی آیند
دریا را غسل می دهند
تنها تو نیستی که تنهایی
که تنهایی چون من با توست
من هنوز معتقدم
بهترین جای زمین با قدم های تو تغییر میکند
بگذار طفلی که از تو پیدا شد
این بار در تو گم شود
من هنوزمعتق
راستی
آغوشت جان می دهد برای جان دادن
و اما روشنک جان کامنتهات همیشه خوشحالم میکنه
موید باشی و دست به قلم
روشنک عزیز؛
ممنونم از پیام پر محبتت.
ارغوان عزیز؛
عادت کردن از ویژگی های موجودات است. همه عادت می کنیم.
روشنک و ارغوان عزیز؛
موسیقی رو بلاگتون واقعاً زیباست. از کار های منحصر به فرد جیپسی کینگ که البته آقای رضا صادقی هم در یکی از آلبوم هاش ازش استفاده کرده:
نمی تونم، نمی تونم خنده کنم ... دلم رو از خوشی آکنده کنم ... آخه تنهام
شاد باشین
سلام به دوستای خوبم روشنک و ارغوان
ارغوان جان دلمون خیلی برات تنگ شده حتما وقتی اومدی بگو ...
شاید درک اون غربتی که تو می گی برای ماها آسون نباشه شاید منم مثل خیلی های دیگه خسته می شم و نا امید به رفتن فکر می کنم !! و می دونم هم که هیچ جای دنیا مثل وطن آدم نمی شه !
اما عزیزم خدا رو شکر کن که جایی هستی که می تونی بهتر زندگی کنی شاید از نظر عاطفی و دیدار عزیزان مثل ایران نباشه اما موقعیت های بهتری برای موفقیت هست که البته آسون نیست بدست آوردنش اما عزیز من با فکر کردن به موفقیت های آینده رنج دوری و غربت کمتر می شه ...
هر دوتون رو دوست دارم و به خدا می سپارم ...
سلام روشنک و ارغوان عزیز
دوری سخترین چیز مخصوصاْ اگر اون دوری از وطن و علایق انسان باشی
آپم در ضمن نظرت رو هم در باره’ آهنگ هم بده ، خوشحال میشم بیایی
پیروز باشی