روزها در گذرند...

سنگینی برگ ها در سمت راست و تعداد اندک باقی مانده در سمت چپ تقویم رو میزی ام به تلخی گوشزد می کنند که سال دیگری هم گذشت بی آنکه گذرش را حس کنیم.

این روزها ، اداره طبق معمول کسل کننده ترین جای جهان است و صندلی طوسی خشک و سفت ام بدترین نشیمنگاه. هر چند برخی به ساعت های مداوم بی کاری ما در اداره غبطه می خورند اما این روزها دلم برای زنگ کش دار و تند تلفن و صدای کاربرانی که تقاضای های جورواجور دارند و هزاران مشکل در کار کردن با برنامه های ما و قاطی شدن اعداد و ارقام هم تنگ شده است. شاید اگر گاهی آبدارچی جدید در را باز نکند یا نامه بر پر سر و صدا نسخه جدید نفت نیوز را روی میزم نگذارد ، سرخی فشار روی گونه ام و درد آرنج ام از زل زدن های مداوم به مانیتور و یله دادن روی میز ، ابدی شوند....

***

بعد از مدتها موفق شدم قبل از خواب و مابین اوقات بیکاری توی خونه ، کتاب بخوانم.

کتاب اول "بی وتن" از "رضا امیرخانی " بود. چند سال پیش کتاب " من او" اش را خوانده بودم و آنجا بود که فهمیدم عاشق بازی کردن با کلمات و کارهای فرمی است. نوع نگارش جدیدش و حتی یک فصل سکوت محض "او" قصه و سفید رها کردن برگهای کتاب را به علت قهرش ، حرکت کُند و دسته جمعی گدایان بازار و ذکرهای درویش مصطفی...دوست داشتم ، اما "بی وتن" با وجود کارهای تکنیکی جالب (جداسازی بخش ها با علامت دلار و قرار دادن علامت سجده واجب در حرف های خاص و مهم و...) و فضاسازی خوب و فروش فوق العاده آنچنان چنگی به دل نزد. شاید همذات پنداری با "ارمیا" اش سخت بود و من بیشتر " خشی" و "آرمیتا" اش را درک می کردم تا این سرباز گیج و مبهوت از تمدن غرب و گم شده بین باید ها و نبایدها و حلال و حرام ها را. گاهی حتی "سهراب" شهید هم درکش ممکن تر بود تا او...پایان بندی عجولانه قصه و فارسی حرف زدن شخصیت های آمریکایی جایی که تکه کلام ها همه انگلیسی بودند هم اندکی دیرهضم بود!!! امیرخانی عاشق دیالوگ های روزمره است یا به نوعی فرهنگ عامه پسند! از ادبیات چاله میدانی خانی آباد تا ادبیات راننده ای گردن کلفت (رد نک) تراک در غرب ، از جواد یساری تا سلن دیون و مدونا! همین استفاده ها شاید باعث برقراری ارتباط بهتر مخاطب با او می شود. البته شاید کم باشند مخاطبینی – از جمله خود من- که هم سلن دیون را بفهمد هم "قطع الوتین" را، هم جواد یساری و هم قطعه ۴٨ را. ... درکل باز هم معتقدم که رضا امیرخانی کارهای فرمی و تکنیکی جالبی دارد و شاید یک عدد پارتی گردن کلفت برای عدم سانسور و توقیف کتابهایش ، چون هر لحظه که کتاب را می بستم به همسرگرامی می گفتم که عجب!!!! چطوری مجوز گرفته؟! و بعد یادم می آمد که نویسنده "رضا امیرخانی" است و بس!

پ.ن 1 : سایت رسمی رضا امیرخانی و مطالبی دیگر در باب "بی وتن " اش

کتاب دوم "از شیطان آموخت و سوزاند" از "فرخنده آقایی" و برنده هفتمین دوره کتاب سال نویسندگان و منتقدان مطبوعات(85) بود.

اولگای قصه کسی است که در سال های میانسالی و با وجود روزگار خوش گذشته ، جایی برای ماندن و خوابیدن نداردو از طرف همسر و دوستان و کلیسایش هم طرد شده و با عضویت در کتابخانه شبانه روزی فرهنگسرای اندیشه روزها و شب های خود را در آنجا سپری می کند. نویسنده در این رمان با استفاده از تکنیک روایت به صورت یادداشت های روزانه ،سرنوشت تلخ و تکان دهنده شخصیتش را با خونسردی و بودن اغراق گویی وبزرگنمایی، روایت می کند. استفاده از این روش روایت و گم نکردن خط داستانی قصه با وجود کثرت نام و شخصیت و به تصویر کشیدن حد نهایت بدبختی و زجر کشیدن یک زن تنها به خودی خود جذاب و خواندنی بود. اما از یک جای داستان به بعد حس بدبختی و شاید همذات پنداری با او سخت تر و سخت تر می شود و روند داستان کند و خسته کننده. در کل فرم کلی داستان و دست نوشته های تلخ اش خوب بود و قابل بحث.

پ.ن2 : نقدی بر "از شیطان آموخت و سوزاند" از "ناتاشا امیری"

کتاب سوم که بعد از مدتها دوباره شروع به خواندنش کردم و هنوز ادامه دارد "یهودی سرگردان" از اوژن سو " است با ترجمه ای به شدت طولانی و خسته کننده و یادآور ترجمه های مرحوم " ذبیح ا.. منصوری"...فعلا نظری درباره اش ندارم و فکر کنم باز هم رها شده و ناتمام باقی بماند....

به قول همسر گرامی چقدر دلم برای رمان های کلاسیک تنگ شده ..برای "همسایه ها" و "کلیدر" ، برای "جنگ و صلح " و "مدار صفردرجه" ، "دُن آرام " و "ژان کریستف" .... 

***

روزها در گذرند...

آلبوم جدید داریوش "معجزه خاموش" هم چنگی به دل نزد و بین ترانه های بزرگان موسیقی ،ترانه شطرنج "روزبه بمانی" درخشان تر بود...

***

روزها در گذرند...

از بوی عیدی ، فعلا سررسیدن قرارداد خانه و فکر تلخ و زجرآور خانه تکانی و جمع کردن پول برای سفر نوروزی را حس می کنم و ...البته شنیده شدن همان زنگ های پی در پی و کارهای فوری که امروز دل تنگشان هستم و فردا فراری از شنیدنشان.

The Curious Case of Benjamin Button

به لطف ساعت های بیکاری بعد از اجراهای ماهانه سیستم ها در اداره ، فرصتی پیدا کردم و فیلم جدید "دیوید فینچر" (هفت ،بازی،زودیاک...)،" The Curious Case of Benjamin Button " را دیدم.

از لحظه انتهایی فیلم تا الان که مشغول نوشتنم ، طرح داستانی اش از ذهنم کنار نمی رود. خیلی تلخ است که حرکت و روال زندگی انسان معکوس زندگی دیگران باشد و با پایانبندی فیلم هم به این نتیجه رسیدم که در زندگی ما سال و ساعت و سن مهم نیستند آنچه مهم است لحظه است و درک آن! و اینکه بنجامین باتن تنها کسی است که به واسطه عجیب بودنش ما را متوجه عادی ترین ولی مهمترین نکات زندگیمان می کند.   

 

" حکایت عجیب بنجامین باتن" ، داستان پیرمردی بنام بنجامین ( براد پیت ) است که در سن ۸۰ سالگی انگار دوباره متولد می شود و سنش هر سال کاهش می یابد تا دوباره به سنین جوانی می رسد .او در سن ۸۰ سالگی عاشق دختر بچه ای بنام دیزی (کیت بلانشت ) می شود و هنگامی که دو باره به سن جوانی می رسد رابطه عاطفی شدیدی با او پیدا می کند.این فیلم تا حالا نامزد دریافت ۵جایزه از جشنواره گلدن گلوب شده است.جایی خواندم که دیوید فینچر این فیلم را بر اساس یک جمله مارک توآین که :" اگر زندگی آدم‌ها از پیری شروع می‌شد و وقتی که بنا بود بمیریم بچه بودیم خیلی بهتر بود" و داستان کوتاه F. Scott Fitzgerald ساخته است.

گریم های متفاوت برد پیت ( فکر می کنم کلیه سنین با بازی خود برد پیت اجرا شده است) و کیت بلانشت را در طول فیلم دوست داشتم ، هر چند زمان فیلم کمی طولانی بود (حدود 2 ساعت و 47 دقیقه) اما جملات زیبایی که با صدای برد پیت بر روی فیلم نقل می شدند و داستان زیبا و جدیدش این موضوع را مخفی می کردند. اولین چیزی که قبلا از دیدن فیلم به ذهن می رسد خود چرخه زندگی این فرد است ، کودکی اش مانند پیران خواهد بود و پیری اش مانند کودکان . در فیلم به نکته اول اشاره شده و ما شاهد شکل گیری کودکی و نوجوانی وپیری اش هستیم ولی آخرین روزهای زندگی  او را در فیلم نمی بینیم ( چیزی که من به شخصه بسیار دوست داشتم شاهد آن باشم) . همانطور که به تدریج با بنجامین باتن و جهانگردی اش پیش می رویم بیشتر متوجه می شویم که این انسان عجیب فینچر نیست که مطرح است ، بلکه این خود زندگی است . ما برای مدت تقریبا 3 ساعت با بنجامین سفر می کنیم ، تجربه کسب می کنیم ، خطر می کنیم و عاشق می شویم .شاید برخی از فینچر به خاطر نپرداختن به نکاتی از قبیل ثبت نشدن چنین پدیده ای در هیچ جای فیلم و یا نپرداختن به دوران پیری یا کودکی بنجامین باتن خرده بگیرند اما باید اینگونه به فبلم نگاه کرد که جریان زندگی و حوادث آن را می بینیم ، اگر به دنبال دیدن پیری هستیم که آنرا در چهره و جسم کیت بلانشت و روی تخت بیمارستان می بینیم . دنبال جمله نابی که از دهان باتن بیرون بیاید و مفهوم زندگی را به ما بگوید هم نباید باشیم - البته جز انتهای فیلم و نامه هایی که برای دخترش می فرستاده - چون او به واسطه فرقی که دارد چندان به مانند من و ما فکر نمی کند و به دنبال آن نیست . باتن آن مفهوم زندگی را موقعی در فیلم نشان می دهد که کیت بلانشت با افسوس روی تخت بیمارستان از او یاد می کند، و  آنهم هنگام تعریف داستان برای ما و دخترش است.

یکی از جملات زیبای فیلم که در همان ابتدا خیلی تاثیرگذار بود ، زمانی نقل شد که مرد ساعت ساز برای نصب بزرگترین ساعت شهر در ایستگاه راه آهن و در مقابل نگاه متعجب مردم از حرکت معکوس عقربه های ساعت اش گفت : "خودم اینگونه ساختمش ، تا شاید پسرانی که ما در طی جنگ از دست دادیم برخیزند و دوباره به خانه برگردند ، به خانه ، برای کار و مزرعه و داشتن بچه ، برای زندگی طولانی و کامل و شاید پسر من هم دوباره به خانه برگردد..."

و صحنه های پایانی فیلم و یادداشت هایی که پشت کارت پستال های مختلف برای دخترش می نوشت : ".... برای چیزی که ارزشمند است ، هرگز دیر یا درمورد من ، خیلی زود نیست ، هرکسی که می خواهی باش! هیچ محدودیت زمانی وجود ندارد ،از هرجایی که می خواهی شروع کن! می توانی تغییر کنی یا همینگونه بمانی ، هیچ قانونی برای این چیزها وجود ندارد......"

پ.ن 1 : دیدن این فیلم که فکر می کنم از همین الان برای اسکار 2009 هم کاندید می شود را به همه توصیه می کنم!

پ.ن 2 : برخی صحنه های فیلم به شدت مرا به یاد تایتانیک و حتی فارست گمپ انداخت. اولی به خاطر روایت داستان از زبان یک مادر پیر برای فرزندش و دومی برای متفاوت بودن شخصیت قصه با اطرافیانش و البته نویسنده مشترک فیلنامه هایشان Eric Roth .

داستان های کوتاه

بعد از دعوت همسر گرامی برای نوشتن داستانهای کوتاه  و بعد از مدتها دوباره شور وشوق نوشتن رو احساس کردم. هر چند کنترل تعداد کلمات برای منی که وقتی شروع می کنم دیگه این چیزها یادم می ره ، خیلی سخته اما تجربه خوبی بود. چند تا از کارهایی که توی این روزها نوشتم رو اینجا می گذارم و معتقدم که همه آنها طرح داستانی ندارند . به جای دعوت از پنج نفر هم خودم پنج تا نوشته می نویسم!

(1)

-          - چرا چشات رو بستی؟حواست به بازی باشه بعد نگی تقلب کردم ها.

-          - اون روز که از اتاقم می رفت رو خوب یادمه ،طرح بدنش تو اون لباس سفید وجودمُ لرزوند، زیر اون ملافه چروک لرزش بدنم را حس کرد، اما برنگشت نگاهم کنه.

-         -  با این حرکت وزیر بی عرضه ات می ره بیرون و من هم دو تا خونه قلعه ام را می یارم جلو.

-          - رختخوابم از عطر تنش پر بود. همه جای اتاق می تونستم رنگ زیتونی چشاش رو حس کنم، صداش کردم اما برنگشت نگاهم کنه.

-          - هه هه ، چرا فیلت رو میاری جلو؟ فاتحه ات خوندست جان مادرم.

-         -  تار موی طلایی اش را از روی بالشتم برداشتم و پیچیدم لای انگشتم ، مثل حلقه ، دستم را دراز کردم تا ببینه اما برنگشت نگاهم کنه.

-         - این جور وقتها باید یه حرکت انتحاری کرد ، اگه این سربازت یه خونه بیاد جلو می تونه شاه رو داغون کنه.

-          -حرکت انگشتاش رو روی پوست تنم حس می کردم، تکون نمی خوردم مبادا فرورفتگی بدنش از روی تختم محو بشه، اما بی انصاف وسایلش رو برداشت و رفت و نگاهم نکرد.

-         - کیش مات رفیق!

***

   وقت تنفس تموم شده آقایون ، آروم صف ببندید و برید تو اتاقاتون، وقت داروی ظهره! 

(2)

یک ، دو ، سه ....بیست و هفت ! بیست و هفت تا شمع رو روشن کرد و کنارش نشست. با چشمهای  درشت و قهوه ای رنگش به او خیره شده بود و می خندید. با خوشحالی بیست و هفت  تا رز سفیدی را که پشتش قایم کرده بود، بیرون آورد. بیست و هفت سال از اولین روزی که این چشمهای قهوه ای خوشرنگ ترین رنگ دنیاش شده بودند می گذشت. بیست و هفت سال از حس گرمای دستاش تو اون زمستون سرد و پر از برف. بیست و هفت سال از تجربه یک دنیای متفاوت و ...و بیست و هفت روز از خاموش شدن ابدی او! دستاش رو روی سنگ سرد کشید و اجازه داد باد ، بیست و هفت تا شمع رو خاموش کنه.  

(3)- 

-          - خوب شد ،آفرین ! اینبار که بارون بگیره دیگه بیرون نمی بریش ، چتر هم روی سرش نمی گیری تا حسابی خیش بشه.

-          - بسه دیگه اینقدر فشار نده ، دیگه نفس نمی کشه ...هی با توام بسه!

-          - من؟! دستای تو دور گلوش اش ِ من فقط دارم تشویقت می کنم.

مرد مسلح: هی تو ! ساکت باش ، با کی داری حرف می زنی ؟ آروم دستات رو بذار پشتت جایی که من ببینمشون. زود... 

(4)

از اینکه با عجله تمام خیابان پراز سربالایی را دویدم ، از اینکه دستانم را برای توقف ناگهانی اش دراز کردم ، از اینکه نفس زنان در صندلی جلویی رها شدم ، از ساعتم که خواب ماند و از زمان که عجله اش از من بیشتر است ...حالم بهم می خورد!

حالم بهم می خورد، اما نه از خودم ، نه از تکانهای شدید دستی کشیدن ها و ترمزهای ناگهانی اش در آن شلوغی همیشگی ; که از قیافه اش ، انگار که غرق لذت می شود از اینکه به لاستیکها تجاوز کند و از صدای آه کشیدنشان و تکان های ماشین اش ، احساس قدرت! 

(5)

همه جا پر از دوده ، به وضوح شعله های آتش رو می بینم. نفسم به شماره افتاده ،باید خودم رو از این چهاردیواری بیرون بکشم ، اما هیچ راه فراری باقی نگذاشته ای. اشتباه شاید از خودم بود که هیچ وقت به هشدارت توجه نکردم،اینجا نه از کپسول آتش نشانی خبری هست و نه از سیستم اطفاع حریق ، شاید باید آن روزها که بودی به حرفهایت گوش می دادم و قلبم را ایمن می کردم!

۲۰۰۹ هم رسید!




سال جدید میلادی مبارک!

امیدواریم که در سال جدید همه‌ی رویاهایتان به واقعیت بپیوندند...

شاد باشید و پر عشق!