پرنده

بچه هاش گرسنه بودند و سرو صداشون تمومی نداشت. تکونی به خودش داد و برف های روی تنش رو پاک کرد. صدای شکم اش ، گریه بچه هاش،رفت و آمد ماشین ها می گفتند که صبح شده اما آسمون تاریک بود.دلش نمی خواست 4 تا بچه کوچک و ناتوان را تو آشیونه تنها بگذاره اما صداشون هر لحظه بلندتر می شد. بالهای خسته و یخ زدش را تکانی داد و پرید پرنده. این سو اون سو، نه خبری نبود همه جا سرما بودو سر و صدای همیشگی آدم ها. آنقدر چشمهاش  سوخت که نمی توانست جلوی روش رو ببینه. رفت بالاتر ، سخت تر شد دیدن اما باز هم اوج گرفت. فکر جوجه هاش بود و تنهاییشون ، فکر سرما و گربه پارک بالایی که تازگی ها زیاد زیر درخت سروشون می پلکید. رفت و رفت . صدای آشنا شنید دور زد و برگشت. از دیدن 8، 9 تا مثل خودش در به در غذا و هوای باز ، خوشحال شد و با سرعت به جمعشون پیوست. دود اما زیاد بود ، این آدمها هیچوقت نمی خواهند یه فکری برای نفس کشیدنشون بکنند؟ سرعت باد زیادتر شد، خسته و گرسنه خودش را وسط های گروه رساند. گروه با عجله و چشم بسته پرواز می کردند. توی اون هوای سیاه چاره ای هم نبود. روی رودخونه بودند ، همون جایی که با خودش عهد کرده بود تو اولین پرواز ِجوجه هاش بیارتشون ، بیان و آبی زلالش را،اون چیزهای سفید کوچک و بزرگی که حرکت می کردند و انسان ها  روی آب معلق می موندند، ببینند . وقتی هوا گرم تر بشه حتی می شه ماهی هم گرفت و تو گرمای آفتاب تو دهن تک تکشون گذاشت، اون وقته که جوجه ها دیگه از گرسنگی داد نمی زنند. گوشه نوک اش خنده داشت شکل می گرفت که فشار هوا زیاد و زیادترشد. همشون بی اختیار به یه چیز سفید و بزرگ نزدیک می شدند. هر چی بال زد نشد، هرچی تقلا کرد نشد. هر چی فریاد زد نشد .فقط نزدیک شدندو نزدیک تر  و...
خلبان با مهارت زیاد هواپیما را با دو موتور منفجر شده  و 155مسافر به سلامت روی رودخانه نشاند و کشتی هایی به سمتشان روانه شدند تا مسافران را از غرق شدن و یخ زدگی نجات دهند. 

گربه خودش را با تلاش زیاد به بالای درخت سرو رساندخوشحال از نبودن اون پرنده پرسرو صدای نوک تیز .
توی لانه بالای درخت سرو اما 4 جوجه همدیگر را بغل کرده بودند، بی حرکت و جنب و جوش و هیچ صدایی لابه لای برگ های سرو و سروصدای جمعیت شنیده نمی شد.  

 

پ.ن : 27 دیماه 1387 یک فروند هواپیمای خطوط  آمریکا با 155 سرنشین بعد از برخورد یک گروه پرنده با دو موتورش در آب‌های یخ‌زده رودخانه «هادسون» در نیویورک بدون هیچ تلافاتی فرود آمد.

روشن بانو

نظرات 2 + ارسال نظر
ارغوان دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:06 ب.ظ

خواندنی بود عزیزم ... این روزها یاد اون داستانت می افتم که راجع به زندگی مادربزرگت بود .... بازم بنویس ............... منتظرم

محمدطالبی شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ب.ظ http://mohamadtalebi.blogfa.com

سلام خواهرگلم..داستان خیلی خوبی نوشتی عزیزم..
آفرین ..معلومه که استعدادخوبی توی داستان نوشتن داری
باداستان کوتاه: نیش مار.......به روزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد