تنها ماندم...تنها رفتی...

تب دارم ، همه بدنم از درد مچاله شده و پیشونی ام از عرق خیسه. روی شونه های پهن و استخوانی ات بالا و پایین می پرم. حالت تهوع دارم و پاهام می لرزند اما گریه امانم نمی ده. دستهای بزرگ و گرمتُ روی کمرم حس می کنم مثل یه سپر، مثل کمربند ایمنی. هوا تاریکه اما تو می دوی به سمت نور، نوری که از لابه لای اشکهای شورم به سختی می بینمش. هنوز هم صداتُ می شنوم، مثل همون شب که تب داشتم و تو توی اون خیابون تاریک و خلوت به سمت نور می دویدی وتوی گوشم می گفتی روشی بابا آرومتر الان می رسیم...

وقتی نیستی خونمون با من غریبی می کنه

دل اگه میگه صبورم خود فریبی می کنه

صدای قناری محزون و غم آلود میشه

واسه من هر چی که هست و نیست نابود میشه

***

درد وحشتناکی رو روی قوزک پای چپم حس می کنم اما نگاه وحشتزده تو درد را از یادم می بره. با همون دستای بزرگ و گرم روی کبودی قوزک پام دست می کشی و می گی نه! این پا مو برداشته و من با بغض می خندم که ای بابا اگه شکسته بود که من الان غش کرده بودم و تو با غیض نگاهم می کنی که فرق است بین شکستن و مو برداشتن و قبل از اینکه باز دهانم باز بشه توی همون آغوش ام اینبار اما نحیف تر، اینبار اما پاهای خودت هم می لرزند...و بغض توی چشمهای هر سه ما : من و تو و مامان وقتی گچ داغ پایم را می پوشاند. هنوز هم صداتُ می شنوم، مثل همون شبی که پام مو برداشته بود و تو باز اومدی کنارم و زمزمه کردی : روشی بابا آرومتر تا چشم به هم بزنی خوبه خوبه این پای دارازت...

وقتی نیستی گلهای باغچه نگاهم می کنن

با زبون بسته محکوم به گناهم می کنن

گلها میگن که با داشتن یه دنیا خاطره

چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره!

***

صدای بلند موسیقی و دست و نفس نفس زدنم از رقص کُردی که تنها بالا و پایین پریدنش را یادگرفته بودم از تو ،نمی گذاشتند باور کنم آنکه روی زمین دراز کشیده و همه بالای سرش جمعند ، تویی!هراسان نشستم و سر خیس از عرقت را روی پاهای لرزانم گذاشتم. نگاهت نبود هرچه در آن صورت رنگ پریده و خیس گشتم ،نیافتمش! گرمای دستانت نبود وقتی در آن همهمه از بین دستان غریبه ها بیرون کشیدمش! و...و صدایت نبود که در گوشم زمزمه کند : روشی بابا چه خبرته سرم رفت آرومتر الان پا می شم...نبود ، نیست! و حالا درست 5 است که نبودنت همه جا را گرفته ، 1830 روز است که صدای آشنایت در گوشم نمی خواند، 4 سال و 11 ماه و 29 روز است که گرمای دستانت پناهم نمی دهد و بغض و اشک چشمهای مهربانت قهرم را نمی شکنند...

وقتی نیستی همه ی پنجره ها بسته میشن

با سکوت تو خونه قناری ها خسته میشن

روز واسم هفته میشه هفته برام ماه میشه

نفسهام به یاد تو یکی یکی آه میشه

***

وقتی نمی خواهی برگ های تقویم بگذرند ، وقتی نمی خواهی گذر ایام به یادت بیاورند که رفت و با رفتنش خنده های پرصدای مادرت را برد ، تکیه گاه برادرت را برد ، تسکین و شادی روح خودت رابرد باید به کجا پناه ببری؟! رو به کدام آسمان فریاد بزنی که یک دنیا حرف هنوز زده نشده بود ، یک دنیا درد دل ، یک دنیا خاطره ....یک دنیا حس نیاز به وجودش هنوز در من زبانه می کشه. حتی فرصت نکردم در گوشش زمزمه کنم که آخرین رقص را برای او نگه داشته بودم برای حرکت با شماره هایش در گوشم :1،2 حالا 1و2  و چرخش با قدرت همان دستهای گرم که هرگز کم نشد حتی با وجود تحلیل رفتن های فاحش آن شانه های استخوانی و پهن...

وقتی نیستی گل هستی خشک و بی رنگ میشه

نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه

***

باز هم مثل همه مردادهای داغ و تلخی که گذشتند باید بگویم :

برای دنیای بزرگی که برایم ساختی ، برای تجربه ها و خاطرات ناب کودکی و برای آنچه برایم باقی مانده ...

برای عطر حضورت در خانه کوچکم...

برای روح مهربانت که تنهایم نگذاشته...

برای همه چیز از تو ممنونم! 

پ.ن - ترانه سرا :جهانبخش پازوکی ، خواننده : معین