بوی عید نمی آید..

بوی عیدی بوی توپ...

این شعر با این ریتم جدیدی که واسش ساختن و به همون تندی مرتب توی ذهنمه و نمی توانم تصور کنم که هفته دیگه سال تموم می شه و سرعت گذرش از برق وباد هم تندتر بوده. شاید این عدم تصورم به خاطر اینه که هنوز هیچ کاری نکردم و حال و هوای سال جدید رو توی خونه حس نمی کنم. دچار وسواس روحی-چشمی شدم و همه جا دنبال لک و خاک موریانه – بلایی که سرمون اومده و ما رو به همزیستی مسالمت آمیز باهاشون عادت داده البته تا زمانی که فقط روی دیوارها بمونند و هوس خوردن وسائلمون را نکنند- می گردم تا با فریادی همسر گرامی را جارو در یک دست و سم در دست دیگر  فراخوانی کنم.به علت حجم زیاد و همچنان رو به ازدیادم خرید عید تعطیل است ، برای خونه تکانی توانی ندارم و بعد از کلی دنبال کارگر گشتن و منت کشیدن قرار است یکی روز جمعه خانه مان را تکانی بدهد، مسافرتی هم که در پیش نداریم چون هر لحظه احتمال تشریف فرمایی بانو می رود و باید گوش به زنگ بود. کم می خوابم و سنگینی ام روز به روز بیشتر می شود و این را از نفس نفس زدن هام مابین حرف های تکراری و روزمره ام و یک طبقه صعود برای کار یا دیدار دوستان ،می فهمم. ترک های قرمز پراکنده را هم با هیچ کرم و روغن پیشنهادی نتوانستم نابود کنم.

کارهای آخر سال اداره تمام شده و من مشغول تحویل دادن سیستم هایم به همکاران بیچاره هستم تا خودم بروم و شش ماه تمام از صدای "سلام علیکم" دو تا کاربر عذابی که دارم و "سلام خوبی " گفتن های دومی که بیکار است و هر لحظه دنبال خطایابی در اطلاعات کارمندان بازنشسته و شاغل می گردد ،خلاص بشم و ...و این خیلی حس خوبی است-در حد خارج از تصور!. از بیکاری و حالا که به خاطر وزن زیاد نمی توانم دنبال دوستام بروم بازار و جمهوری و ولیعصر و ...ول بچرخم و بوی عید رو حس کنم ، لم می دهم روی صندلی ام که جیرجیرش این اواخر خیلی زیاد شده و سریال how I met your mother  رو می بینم و خوشحالم که از فارسی 1 و با اون دوبله بدش ندیدم چون از طنزش خیلی خوشم اومده و اونجا بدجوری این حس و حال طنز و تکه های باحال حروم شده اند. هر از گاهی هم تا انتهای راهرو می روم و چرخی می زنم تا مبادا دچار ورم پا بشم و همین دو جفت کفشی که برام مونده هم دیگه پام نروند. کلی دفتر و ورق هم روی میزم ولو کرده ام تا به قول دوستان show off  ای کنم و رییس فکر کند که طفلک با این وضع چقدر سرش شلوغ است .

امسال با همه خاطرات و خوب و بدی که داشت و اینکه همه می گن سال مزخرفی بوده و این مزخرف بودن را به همه مسائل اخیر ربط می دهند و خوشحالن که تمام می شه، برای من و همسر پر از تجربه های متفاوت و تغییرات کلی بود:

اول سال که رفتیم به قول اساتید خارجه – خارجه که چه عرض کنم پُر ایرانی بود و اصلا حس غربت نداشت!! -  و کنسرت ابی و یه عالمه پول هدر دادن ، بعد هم تغییر خونه و کلی اسباب و اثاثیه جدید و تنوع در حد توپ ، مسافرت های پراکنده با دوستان و تغییر کار همسر و فرار از گزینش و ریش و یقه های بسته و خودسانسوری و ...و از همه مهمتر بچه دارشدن و انتظار برای ورود عضو جدید به جمع دونفره مان..این همه اتفاق خوب فعلا نمی گذارند که یادم بیاد خاطره بدی هم بوده یا نه و چه بهتر چون در این شرایط و پشت میز اداره و در حال تایپ از فاصله دور به علت حجم شکم ، حوصله فکر کردن به اتفاقات بد را ندارم.

هنوز تا پایان سال 1388، 11 روز مانده و امید که به خیر بگذرد ...