بابا و کتاب هایش ! خاطرات ناب کودکی..

 

توی اون خونه کوچیک به اصطلاح آن زمان جنگ زده مان، بابا یک دنیا کتاب داشت. یک دنیا کتاب برای روزهای کودکی ما...به گفته خودش خیلی بیشتر از اینها می توانست داشته باشد اگر از ترس ساواک و بعد هم انقلاب یه عالمش رو نمی سوزاند یا توی باغچه چال نمی کرد.اما برای من که قدم به طبقه دوم کتابخونه هم به زور می رسید ، این همه کتاب رویایی بود.با پریای شاملو روی پاهای مهربانش می خوابیدم و برای دخترای ننه دریا غصه می خوردم ، پاسخ "چرا" های معروف کودکی هایم را با "به من بگو چرا " در جلدهای رنگی مختلف و آخر سر هم در یک جلد قطورش نصفه و نیمه پیدا می کردم. در 10 سالگی کل کتاب های "هدایت" را بدون یک درصد دچار افسردگی شدن ، خوانده بودم. رمان های "کلیدر"، "دن آرام"،"جان شیفته" ،"ژان کریستف"،"جنگ و صلح" و "سینوهه"...بهترین کتاب های آن روزهایم بودند. با قهرمان های همان کتاب ها بزرگ شدم و همیشه خودم را جای بهترین شخصیت کتاب ها می گذاشتم. دلیر و شجاع ، عاشق پیشه و مظلوم ، گاهی حتی بدجنس و کلک... بابا با هر روز بزرگتر شدن ما ، کتابخانه را وسعت می داد و من هم دیگر برای برداشتن و خواندن کتابهای بالایی مشکلی نداشتم. کمی فشار به انگشتان پا و دراز تر کردن دست،کتاب های "شاملو"و "فروغ" و "اخوان"و"مصدق"را به من هدیه می داد.شمردن اعداد به فارسی و انگلیسی و حتی عربی را با همان کتاب ها به من آموخت و جایزه ام برای رسیدن به هزار ، مجموعه کامل کتاب های "احمد محمود " بود. همسایه ها ، مدار صفر درجه ، داستان یک شهر و ... .نمایشگاه کتاب هر سال بهترین روز زندگی بابا بود. من هم دیگر آنقدر کوچک نبودم که سنگینی حمل 4 جلد "سالهای ابری" یا "مثنوی معنوی"  بازوهایم را درد بیاورند. گوشه چرخ را می گرفتم و از نگاههای مبهوت مردم به آنهمه کتاب و به بابا ، احساس غرور می کردم.در 15 سالگی بیش تر از نصف کتاب های کتابخانه مان را خوانده بودم  درحالیکه دوستانم تنها در گیر کتاب های " فهیمه رحیمی " و عشقهای جانسوزش بودند. در آن سن خودم هم از تجربه خواندن رمان های آبکی ! بدم نمی آمد . از اشک ریختن با کتاب " بامداد خمار" متعجب شده بودم. بابا اما همیشه می گفت گاهی همین دخترک شیطان و اشک ریز و عاشق عاشق های این کتاب ها هم باشی بد نیست...

خریدهای پستی اش همیشه باعث تعجب همسایه گان بود."تاریخ تمدن " و " مفاتیح الجنان" و

"طلا در مس" یادگار همان خریدها بودند..

بزرگتر که شدم کتابخانه کوچک فلزی ای در گوشه اتاقم درست کردم و کتابهایی که دوست داشتم را از کتابخانه بابا دزدیم! فکر می کردم اگر از ماموریت برگردد و جای خالی کتاب ها را ببیند ، اگر ببیند که من بدون جلد کیسه ای ، کتاب هایش را در قفسه ام گذاشته ام ، ناراحت شود اما..پاسخ سرقت کودکانه ام ، 5 کتاب از " مارکز " بود برای قفسه انتهایی تا خالی نماند چون به قول بابا قفسه خالی کتابخونه مثل ذهن خالی می ماند ، یک ذهن گرسنه...

متاسفم...

متاسفم...

بابا متاسفم که همه عشق آن روزهایت برای مشکل مالی تلخ و آن روزهای خاکستری مان به تاراج رفت.

بابا ما را ببخش که در غیابت ، خودت گفتی طاقت نداری ببینی کسی آن ها را بر می دارد ، همه را از خانه بیرون کردیم و قفسه ها خالی ماندند و ذهن ما گرسنه تر از همیشه!

بابا جمله آخرت را به مرد خریدار گفتم ، گفتم که کتابها را از جلدهای کیسه ای در نیاورید ، ورق هایشان زرد می شوند، بعضی هایشان نیم قرن عمر دارند ، گفتم که حیف است...گفتم که به دست اهلش بسپارید...بغض امانمان نداد اما گفتیم بابا، باور کن...

بابا ما را ببخش...

باور نکردیم وقتی با چشمان اشکبار به قفسه های خالی دست کشیدی و گفتی : بعد از این ها من هم ا زاین خانه می روم...

وای...وای از این مرداد لعنتی...وای از این ماه جهنمی و داغ ..دوست ندارم برگ های تقویم را ورق بزنم و اول مرداد را ببینم..ماهی که تو را هم مثل کتاب ها از ما گرفت...

اون قفسه های کوچک فلزی ، همان کتاب های به سرقت رفته را ، به هیچ قیمتی به آن مرد ندادم. در اتاقم را بستم و دستانم را روی گوشهایم گذاشتم تا پیشنهاد وسوسه انگیزش را نشنوم. باورش نمی شد چاپ اصل آن همه کتاب در گوشه اتاق من باقی بماند ،مبلغ را بالاتر می برد حتی در حد مبلغ کلی همه کتاب ها...

اما بابا! بابای خوبم!

کتابهای آن قفسه فلزی حالا به کتاب های حسن پیوند خورده . یک خوره کتاب دیگر ، بدتر از خود من ، بدتر از مامان و حتی بدتر از خودت ، و دو تا از آن کتابخانه های چوبی را – اینبار هدیه مامان و یادگاری از تو -در گوشه اتاقمان و در خانه مشترکمان پر کرده. افتخار می کنم. به وجود تک تکشان افتخار می کنم...همه صفحاتشان بوی تو را دارند و مهر " کتابخانه شخصی " ات را...

آرزو دارم فرزندی اگر داشته باشیم ، شمارش اعداد را با کتابها یاد بگیرد ، با پریا آرام شود و شخصیت های محبوبش " گل محمد و مارال ِ کلیدر " و " شریفِ سالهای ابری " و ..باشند! شاملو را نفس بکشد و با عاشقانه های فروغ عشق را تجربه کند، سردی زمستان را از اخوان بیاموزد و ...آرزو دارم ، آرزو داریم...

 برای دنیای بزرگی که برایم ساختی...

برای تجربه ها و خاطرات ناب کودکی...

برای آنچه برایم باقی مانده ...

برای عطر حضورت در خانه کوچکم...

برای روح مهربانت که تنهایم نگذاشته...

برای همه چیز از تو ممنونم!