لحظه ی دیدار نزدیک است

انگار هزار ساله که من اینجا چیزی ننوشتم! انگار هزار ساله که دور ِ دورم!

این روزها شوق رسیدن یک عزیز که آغوشش امن‌ترین جای دنیاست روزهام رو رنگی کرده، اما حس عجیبی هم هست که مدام نگرانم می‌کنه از اینکه شاید فرصت حس کردن گرمای آغوشش رو نداشته باشم.

مامان عزیزم همون کوهی که همیشه پشت سرم مهربان و استوار ایستاده بود در روزهای آینده میهمان اتاق کوچک من خواهد بود، میاد که دخترش رو که همیشه سعی می‌کرد بعد از هر زمین خوردن دوباره با انرژی بلند بشه توی دریایی از مشکلات ببینه! نمی‌دونین چقدر سخته که  بخواهید عزیز مسافرتون بهترین دقایق رو داشته باشه اما نتونید براش این لحظات رو فراهم کنین!

منتظرم که مامان با خودش عطر اون همه عزیزی رو که پشت سر گذاشتم برام بیاره، منتظرم که صدای قلب آرومش رو با همه وجودم بشنوم.

انگار هزار ساله که من اینجا ننوشته‌ام ................