دل من گرفته زین جا...

با وجود ادعای اینکه سه ساله هیچ ویروس سرماخوردگی نتونسته به بدنم نفوذ کنه ، این بار بدجوری مغلوب شدم. سه شنبه تعطیل بود با کلی برنامه ریزی چهارشنبه رو هم مرخصی گرفتم و با فکر چهار روز تعطیلی و خواب و استراحت و فیلم ، حسابی ذوق زده شده بودم. اما ...امان از این شانس بد که همون سه شنبه صبح ویروس اومد سراغم و زمین گیرم کرد و باز هم شنبه از راه رسید و تعطیلی ها تموم شدن و اینجوری که تقویم روی میزم می گه حالا حالا هم تعطیلی نداریم...

مریضی و سرفه های خشک و خسته کننده و اشک ریزان بماند – هر چند رئیس محترم فکر کردند برای خطای سیستم ها اشکم درآمده!! – ساعت 1 وقت دکتر داشتم . با عجله و نهار خورده نخورده و بعد از کلی هماهنگی با منشی و هم اتاقی ، راهی بیمارستان شدم.سالن خلوت بود و با خودم گفتم که تا 2 نشده برمی گردم – زهی خیال باطل- عقربه های ساعت به کندی حرکت می کردند و من نفر 45 ام لیست بودم.چشمم به صفحه تلویزیون بود و حواسم به جمعیت توی سالن که هیچ وقت هیچ چیزی مثل قسمت آخر یانگوم نمی توانست اینجوری ساکتشون کنه...همه مات و مبهوت بودند و با محض دیدن دختر کوچک پزشک قصر از هیجان همه شروع به کف زدن کردند. جالب بود، عکس العمل زن و مرد ، پیر و جوان...خلاصه. یانگوم هم عاقبت به خیر شد و این منشی من رو صدا نزد...

بعد از کلی معطلی بالاخره کارم تموم شد و از بیمارستان اومدم بیرون و باعجله خودم را به ایستگاه اتوبوس رسوندم – این هم یک شانس دیگر من است که همیشه کارم توی خیابان های یک طرفه تهران آنهم در مسیرمعکوس حرکت ، گیر می کند – یک 1000 تومنی به پیرمرد بلیط فروش دادم و یک عالمه بلیط گذاشت جلوی روم. هر چی گفتم من فقط یک بلیط می خواهم به خرجش نرفت و گفت پول خُرد نداره – حالا تا آخر آذر وقت دارم 50 بار این مسیر رو برم و بیام! – سوار شدم و روی اولین صندلی خالی که با برآمدگی چرخ تنگ هم شده بود نشستم.پیرزنی در صندلی کناری کج نشسته بود. لباسش توجه ام را جلب کرد. یک یا شاید هم چند دامن چین دار و فرسوده را روی هم پوشیده بود. مقنعه عربی دور سرش و چادری هم که از چند جا دوخته شده بود به سر داشت. با دست به کتف ام زد و با لهجه ای که متوجه نمی شدم نامه ای را به دستم داد. با تعجقب نگاهش کردم و پرسیدم چه کارش کنم؟ گفت برام بخوان...

کاغذ سفید و مچاله شده را باز کردم. فکر کنم خط یک کودک تازه سواد آموخته بود. خطاب نامه نماینده محترم استان کهگیلویه بود:

اینجانب گلبهار داداشی مادر چهار شهید ، دارای دختری هستم که به هپاتیت c مبتلا است و هزینه داروهایش حدود  7 میلیون تومان می شود. یکی از فرزندانم هم جانباز 70 درصد است و خود دارای هفت فرزند است که سه تای آنها معلول می باشند ونمی تواند کمکی به من بکند. خواهش می کنم – دقیقا همین بود- التماست می کنم به خون بچه هام و به رای ای که بهت دادیم به ما کمک کن.....

امضا : گلبهار......

راه نفس ام بند اومده بود. به پیرزن نگاه کردم دریغ از یک دندان در دهانش با این وجود به زحمت گوشه چادر را با دهان گرفته بود.

گفتم کجا می خواهی بری مادر جان؟ گفت بنیاد شهید...گفتم آدرس ات کو؟ گفت : ایناهاش.. و یک تکه کاغذ کوچک مچاله تر را درآورد . آدرس خیابان نوفل لوشاتو بود.زیر پل حافظ . گفتم :مادر ِ من ، تو همین ایستگاه باید پیاده شی.گفت می خواهم برم بنیاد شهید. یکی گفت تو طالقانی است .یکی دیگه گفت همین جاست. هردو گیج شده بودیم. اتوبوس هم راه افتاد . پیرزن تا بلند می شد یکی نظر مخالف می داد و او می نشست .جالب اینجا بودکه فقط هم به حرف آقایون گوش می داد و می گفت اینا درست میگن...خانم به ظاهر متشخصی از پشت سلقمه ای به من زد که ولش کن پیرزن کل کثیف رو، بیکاری داری بهش آدرس می دهی؟ اعصاب هممون رو خورد کرد. نگاه غضبناکی بهش کردم و ...نه سکوت بهتر بود. دوباره نگاهی به نامه که هنوز توی دستام بود انداختم و نگاهی به پیرزن.چهارفرزند این زن برای دفاع از این مملکت کشته شدند و یکی هم جانباز 70 درصد آنوقت هیچ یک ازما حتی برای دادن یک آدرس کوچک به او که سرمایه های زندگی اش نابود شده بودند ، وقت و حوصله نداشتیم...بغض بدی گلویم را گرفته بود. مردی لنگ لنگان از آنسوی اتوبوس به سمت ما آمد .دست پیرزن را گرفت و در همان ایستگاه من پیاده اش کرد. آرام آرام از خیابان شلوغ رد شدند. جلوی یک سمند زرد رنگ را گرفت و دست در جیب کرد. بعد خم شد و دست لرزان پیرزن را بوسید و سوارش کرد و رفت....

نمی دونم چی باید بگم. تصویر آن زن با دامن های رنگی و چین دار با دندان های خرد شده و با هزاران چین و چروک روی صورت هنوز جلوی چشمانم است. همیشه فکر می کردم که توی این مملکت هر کس خویشاوندی هر چند دور با یک شهید داره دیگه نونش توی روغن است!! سهمیه دانشگاه و استخدام بدون آزمون و ....( هر چند این تصویر با آژانس شیشه ای حاتمی کیا تا حدودی خدشه دار شده بود)...دلم گرفت. از خودم ، از احساس ناتوانی ام در کمک به چنین کسانی بدم آمد.

حس تلخی است...فین فین ام و گلوی خشک شده ام و اشک چشمانم یادم رفت...غرغر کردن برای شرایط زندگی وکار را هم فراموش کردم...تصویر گلبهار تنها ،  در شهر پر از گرگ و درندشت تهران هنوز جلوی چشمانم رژه می ره...