یلدای دسامبر .... یکساله‌گی رویا

(۱)

یادمه پارسال وقتی داشتم برای شب یلدا توی وبلاگ می‌نوشتم چه حس غریبی داشتم، حس اینکه شمارش معکوس رفتنم داره شروع می‌شه، اینجا هم راجع بهش نوشتم. همیشه این بلندترین شب سال رو خیلی دوست داشتم، به خاطر پدربزرگ مهربونم که توی این شب به دنیا اومده، به خاطر حافظ که خیلی برام عزیزه و به خاطر اینکه همه خانواده‌ی من رو مثل همیشه در کنار هم جمع می‌کنه.

امشب دیرتر از همیشه از سرکار برمی‌گشتم، هوا تاریک و همونجوری که ازش برمیاد مه گرفته، اینقدر غلیظ که فقط چراغ‌های ماشین‌ها قابل تشخیص بودند، باز هم حسی عجیب. تا حالا توی تنهایی و مه و سرما این شب رو تجربه نکرده بودم.

یاد ایران بخیر.

امیدوارم به همه خوش بگذره، فال حافظ یادتون نره .....

 

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد

 

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین

نثار ره خاک آن نگار خواهم کرد

 

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

....

 

 

 (۲)

باز هم پارسال...

چه روز خوبی، اولین روز ماه دی. روزی که بعد از اون همه انتظار و تلاش و کوشش، دو عزیز من سر سفره عقد نشستند.

امروز، اولین سالگرد عقد روشنک و حسن خوب منه.

اول دی ماه. صبح زودتر از همه رسیدم مهظر!! هنوز هیچ‌کس نرسیده بود! من هولتر بودم انگار! چند دقیقه بعد پدر و مادر حسن رسیدند و من خوشحال شدم که دست کم مطمئن شدم اشتباه نیومدم، اما چه حسی داشتم، باورم نمی‌شد که از اون روز دیگه روشنک، همسر حسن می‌شه و بانوی خونه‌ش، بغض عجیبی توی گلوم بود که نمی‌خواستم بذارم کسی بفهمه. حس اینکه منم دارم می‌رم. فکر اینکه چقدر زندگی عجیبه ... بعد از چند دقیقه روشنک از پله‌ها اومد پایین و توی بغلش هم قاب عکسی با چهره‌ی مهربان پدر، حسن هم در کنارش بود و مامان گل روشنک، وقتی منو دید، هر دو اشک توی چشمامون حلقه زد اما انگار یک حسی به ما گوشزد می‌کرد که نباید توی این روز قشنگ اشک ریخت. مامان روشنک رو بغل کردم اما اون نازنین طاقت نیاورد و آروم توی بغلم گریه کرد و گفت هر دو تون رو به خدا می‌سپارم .... آروم موندن توی اون دقایق خیلی سخت بود اما با هر جون کندنی بود اشکی نریختم!

عاقد می‌خواست خطبه‌ی عقد رو بخونه و ما می‌بایست اون تور سفید رو روی سر عروس و داماد نگه داریم، یک‌طرف از اون تور به دست من بود و دوست عزیزی که روی سرشون قند می‌سائید! خطبه که خونده می‌شد دیگه از پس کنترل اشک‌ها برنیامدم و بی‌اختیار سرازیر شده بود... همون دوست قندساب ِ نازنینم! با پاش زد بهم و گفت: «خاک بر سرت! بالای سر عروس و داماد اینقدر گریه ‌نمی‌کنن که!» .... خطبه‌ی عقد جاری شد و حلقه‌ها به انگشت‌های دو عزیز من نشست.

از مهظر رفتیم به یک رستوران دنج و بعد هم خونه‌ی روشنک برای مهمونی و رقص و شادی ... چه دقایق خوبی ... یادمه که وسط اون همه بزن و بکوب، برق رفت! فیوز خونه دچار مشکل شده بود و فقط با کمک برقکار راه میفتاد و همین باعث شده بود که روشنک عصبی و غمگین بشه و حسن عزیزم هم مدام این‌ور و او‌ن‌ور می‌رفت تا شاید بشه کاری کرد تا مشکل حتی موقتی حل بشه، که روشنک آرام باشه و دوستان دیگه هم برای اینکه شادی این دو عزیز خراب نشه یادمه که شروع کردن به خوندن و من هم روی یک سینی ضرب می‌زدم!! ..... یادش به خیر چه روز خوبی بود.

خلاصه، خواستم بگم که روشنک و حسن عزیزم، شادم برای اینکه تعبیر رویای شیرینتون یک ساله شد، از صمیم قلبم آرزو می‌کنم که سال‌های سال از شیرینیش لذت ببرید و خوش باشید.