توهم

 

 

اینکه کلا روزگار بدی شده یا روزگار اینروزهای ما بدشده چیزیه که هنوز نمی دونم. این روزها خیلی چیزها رو نمی دونم. از بس تنبل شدم و حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم کم کمک حس پیدایش آلزایمر رو در وجودم کشف می کنم. دفتر رنگاوارنگ لغتهای زبانم که اینقدر همسرگرامی همه جا ازش تعریف کرد توی کشوی بدون قفل اداره که تا حالا هزار بار درخواست قفل و کلید دادم براش و خبری نشده ، درحال خاک خوردن و پوسیدنه.تازه دیشب وسط سریال پر از رنگ و منظره "درچشم باد" یکهویی یادم افتاد یه زمانی یه دفتر قطور برای خاطراتم درست کرده بودم تا هی سررسیدهای شرکتهای مختلف لوله کشی و ساختمانی و بانکی رو با خاطراتم سیاه نکنم و وابسته به روز نشم و هی ننویسم که امروز چی کوفت کردم و کجا رفتم و کی رو زیارت کردم و مثل تو فیلم ها فقط بالاش یه تاریخ بزنم و بنویسم هرچی دلم می خواد رو که اون هم توی یک کشوی دیگه اداره که اینبار خوشبختانه قفل و کلید درست و حسابی داره وگرنه افکارم لو می رفتند ،درحال خاک خوردنه...

می خواستم یک وبلاگ جدید باز کنم و بدون دچارخودسانسوری شدن توش بنویسم و مثل همسرگرامی مجبور نشم از همه علائق و خواسته هام به خاطر سازمان مخوف گ.ا.د (عجب مخففی ساختم) بگذرم که یادم اومد این خونه برای من همه چیز بوده و مثل اون دفترخاطرات قدیمی نمی تونم فراموشش کنم. اینجا از غم هام نوشتم و از لحظات خوبم. نوشتم و نوشتیم ...این بود که به سانسور کردن اسم ام پایین صفحه قناعت کردم و از آنای خودم هم شرمنده ام برای این سانسور بی اجازه...

از سیاست و حرف های این روزهای شبکه های تلویزیونی هم حالم بهم می خوره و همش "کنارگودنشسته میگه لنگش کن" یادم میاد و جوان هایی که هنوز هیچ خبری ازشون نشده ، برنامه تفریحی مون هم که شده خوردن و چپیدن توی tv room ای که تو خونه جدید درست کردیم و لم دادن و سریال دیدن ، این روزها هم که همه سریالهای مهیج و به قول همسرگرامی متفاوت فصل هاشون تموم شدند و ما هم چاره ای نداریم جز Alias دیدن که البته دوستش دارم.

همه جا صحبت مرگِ و ترس از سوارهواپیما شدن ، چُرت وسط روز پشت میز است و دفتر و دستک هایی که برای نمایش سرشلوغی روی میزها پهن شدند. غیبت مادرشوهرهای بیچاره و ماجراهای آخرهفته هم که جزولاینفک شنبه های عزیز است...

هرچی بیشتر غُر می زنم بیشتر به این نتیجه می رسم که کلا روزگار بدی شده و بماند که روزگار ما هم کلا قهوه ای شده...

مثل اون آدم های منفی باف و ت.ت شدم که توهم توطئه دارن. احساس می کنم آرامش زندگی ام در خطره، انگار دو تا چشم مواظبم هستند و می خوان این خوشی و خوشبختی رو خراب کنند. با هر زنگ تلفن می پرم و منتظر خبر مرگ و میر ام. هر روز history کامپوترم رو پاک می کنم مبادا کسی تو اداره بفهمه که من هم دو تا سایت فیلترشده رو دیدم. عصر که با همسرگرامی میروم بیرون همش از پنجره ماشین چشم هام دودو میزنه که مبادا همکاری کسی من رو با این ریخت و قیافه که به خدا خیلی هم تابلو نیست با اون ببینه و اداره کوفتی ای که مخففش کردم بیاد سراغش.کلی توی این خونه نوشتم و بعد از ترس اینکه مبادا به جریانات اخیرربط داده بشم با یک دکمه del همه حرف های دلم رو ریختم تو سطل آشغال....

نه...مثل اینکه کلا روزگار ما قهوه ای شده...بد هم شده....

حالا که احساس می کنم با یک حذف نام دیگه دست هیچ بنی بشری به من نمی رسه – زهی خیال باطل- بیشتر می نویسم.