تا تموم شه غم و رنج انتظار
تا به گل بشینه تقویم بهار
تا همیشه رد شدن از این حصار
نازنین! طاقت بیار!
تا شکوفایی هر غنچه ی سیب
تا رهایی از شبای پرفریب
ابرکم باشُ به خاک من ببار!
نازنین! طاقت بیار!
تا همآغوشی رویا و حقیقت
تا حلول ساده ی یه خواب راحت
توی قلبت بذر امیدُ بکار!
نازنین! طاقت بیار!
تا بتونیم من و تو به باور هم برسیم
تا از این زخم بزرگ به فتح مرهم برسیم
دستای صبورتُ توی دست من بذار! نازنین! طاقت بیار!
نازنین! طاقت بیار! (حسن علیشیری)
امروز درست یک سال است که رفته ای و این یعنی یک سال بی تو بودن ، یعنی یک سال ندیدن تو ، یعنی یک سال دوری از گرمای پرمهر دستان تو...باورم نمی شود که بی حضورت یک سال را طی کردم!
تنها دلخوشیم شنیدن صدای گرمت از آن سوی هزاران پالس و خش خش و فاصله است و شاید رسیدن عکسی به یادگار از چشمهای مهربانت...
بهترینم ! توی روزهای سخت و تلخ و غریبی : طاقت بیار....
هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی....
خیلی سرد است و دستهام به سختی می توانند کلیدهای کیبرد را لمس کنند. دیشب با کلی امیدواری منتظر اعلان تعطیلی ادارات بودیم که نشد و برفی هم که می بارید آنقدر زور نداشت که باز هم یکی دور روز تعطیلی نصیب این کارمندان همیشه تنبل بکند . از گرمای پتو به سختی دل کندم و راهی شدم. طبق معمول گازوئیل گرامی در باک سرویس عزیزمان یخ بسته بود و ما ماندیم و راهی دراز تا تهران بزرگ . دلم می خواست برگردم ، گرمای پتو صدایم می کرد اما مادر عزیز ، این کارمند نمونه، مجبورم کرد که راه رفته را ادامه بدهم. به سختی یک اتومبیل به گمانم مدل 53 یا 54 یافتیم و از بین جمعیت مشتاق کار جستی زدیم و خودمان را جا دادیم. دریغ از گرمای بخاری ، سعی کردیم با گرمای نفس نوحه خوان زنجانی که مدام در بین شیون و ناله شماره تلفن و آدرس اش را اعلام می کرد ، کمی گرم شویم که نشد!! جاده قدیم بود و سرما و مسافران از مترو یخ بسته جدا شده وسط خیابان و ناله و فریاد نوحه خوان به ترکی و فارسی و زور زدن پیکان قدیمی برای عبور از سربالایی ها...روزگار عجیب غریبی است نازنین! خدا پدر و مادر جمیع پلیس های مملکت را بیامرزد که راه بر اتومبیل پلاک قدیمی و بدون طرح ترافیک ِ ناجی ما نبستند و ما تا سر چهارراه اداره مربوطه یک سره آمدیم. از بین توده های مانده برف و یخ ترسان ترسان به امید گرمای مطبوع فن های دوست داشتنی اداره ، گذر کردم و دریغ...امیدم ناامید شد، گازو گرما یُخ(یعنی نیست، یا خبری نیست، این ترکی خواندن دو ساعته بغل گوش های گرامی تاثیر داشته گویا).حالا ما مانده ایم تنهای تنها در بین کار و سرما...
توی این مدت آنقدر فیلم دیده ایم که شمارشان از یاد رفته ، به قول فروشنده شهر قصه : در مدل های مختلف ...ساقه بلند ، ساقه کوتاه (نه اینها که نشانه های تبرج بودند به گمانم ) خلاصه تلاش من و همسر گرامی در این راستا بود که فیلمی دیده نشده نماند ، وسترن – رمانتیک – ترسناک – گنگستری و ... و باید تا مراسم اسکار - اگر بساطش مانند گلدن گلاب برچیده نشود - همه فیلم های منتخب را ببینیم مبادا عقب بمانیم .جای همه دوستان خالی و امید که هیات محترم دولت باز هم تعطیلی منظور فرمایند تا 4 فیلم باقی مانده در قفسه را هم بی نصیب نگذاریم – آمین. تازه در حال از دست دادن افرای بهرام بیضایی عزیز هم هستیم ،هر چند هنوز ۲۵ روز از اجرای ۳۶ روزه اش مانده ، سرما دور شو!
دوستان ما سفارش خرید نان و پودرماشین لباسشویی را می دهند فراوان که گویا این روزها کالاهایی هستند نایاب – مثل همان موردی که آقای دکتر عزیز می فرمودند ارغوان جان، یادت هست که؟ - آنهم در شرایطی که دم از وفور نعمت می زنیم .گاز که دیگر هیچ ، شرکت گاز با زیرنویس های درشت و بد رنگ اش مابین همه تصاویر ارسالی مرتب هشدار کم مصرف کردن و درست مصرف کردن را می دهد یک نفر باید زنگی بزند که به خدا نیست! برای نیستی که نمی توان درست مصرف کردن را آموخت ! ما همه درزهای خانه مان که هیچ دستشویی خانه مان را هم (گلاب به رویمان البته)عایق کاری کردیم آنهم با چسب و پلاستیک و درز گیر باز هم درجه اش از استانهای سردسیری بیشتر است و آدم کارش فراموش اش می شود آنجا آنوقت می گویند درست مصرف کن! باز هم صدرحمت به بخاری برقی کوچک مان که بادی مشابه سشوار تولید می کند تا اندکی قندیل بستن فراموشمان شود...از در و دیوار هم که ملت خوش ذوق پیامک های سرخوشانه در راستای عید برف و مصرف حبوبات و روشن کردن بخاری اضافی می فرستند اما دریغ! دریغ از رگ غیرتی که به جوش آید. به قول رئیس گرامی ،ما که شرکت اصلی تولیدکننده نفت و گاز هستیم و ساکن پایتخت (یا حومه آن) در حال یخ بستنیم چه برسد به ملت عزیز در نوشهر و گلستان...
امید که روزگار گرم تری از راه برسد ما که خسته شدیم از هاف هاف کردن در شال گردن های پیچیده دور گلو و صورت و ایجاد اصطکاک بین دستها و چند لایه پوشیدن شاید فرجی شود و نیمچه گرمایی حاصل. این روزها نیمی از مردم مثل پنگوئن راه می رونداز بس که لایه های تن شان زیاد شده . یکی از اساتید عزیز در جمع دوستان می گفت : مارک دار بخر ، راحت باش! و من مخالفت می کردم که پول حیف است به جای مارک رود ، حالا در همین جا اعتراف می کنم که به شدت به این جمله ایمان آورده ام چون هنوز نم روی کفش هایم خشک نشده و این پالتوی مثلا گران هم هیچ گرمایی نصیبم نکرده . استاد حق با شما بود اساسی ، "غلام قمرم" ، باور کن!
هنوز سرمای ایران عزیزمان از مرز 30 - نگذشته ، یعنی هنوز با کانادایی شدن مسافتی بس دراز داریم، امید که خورشید بر عبور ابرهای سیاه غلبه کند و شاید اشعه ای اندک نصیب ایران ما شود(چی شد....)
ماه محرم هم که از راه رسید و نمی دانم جوانان ایران زمین در این سرما هم توانی برای مصرف انواع ژل و لوازم آرایشی و پیاده روی تا نیمه های شب دارند یا نه؟ امام حسین که بدجوری فراموش می شود این روزها...هر چند در این سرما صحبت از گرمای کربلا و تشنگی اندکی غریب است! شرکت در مراسم پرشور انتخابات هم که ...بماند!
شاد باشید و گرم
(1)
برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگیست این ایام
راه شومیست می زند مطرب
تلخواریست می چکد در جام
اشکواریست می کشد لبخند
ننگواریست می تراشد نام
مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که برنیاید گام
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفتهایم از کام
خامسوزیم الغرض بدرود
تو فرود آی برف تازه سلام! (احمد شاملو)
حالا که بالاخره زمستان درست و حسابی با تهران آشتی کرده و برف سفید همه جا رو پوشانده ، هیچ چیزی بیشتر از کنسل شدن یک جلسه مهم و بیرون رفتن با مادر گرامی نمی چسبه و چقدر خوبه که ما با هم همکاریم! دوتایی زیر بارش شدید برف رفتیم بیرون و یک شیرینی فروشی عالی توی خیابان ویلا پیدا کردیم و علاوه بر خرید ، 2 تا شیرینی دانمارکی حسابی تازه و داغ هم گرفتیم و توی پیاده رو زیر بارش شدیدبرف خوردیم...(جای همه خالی) این یعنی فرار از همه خستگی های و روزمره گی ها ، هرچند مامان همش یاد دخترک کبریت فروش بود و مرتب چشم چشم می کرد شاید همانندی بیابد ! بعد هم دوتایی چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم برای ادامه دادن کار در آخرین روز هفته کاری. جای ارغوان خالی که سرش بابت خیس شدن موهام و فرشدنشون غرغر کنم!
(2)
یک طرح داستانی به نظر خودم به شدت خوب دارم اما متاسفانه فرصتی برای نوشتن نیست . با هر ضرب و زوری بود یه بخش خیلی کوتاهش رو نوشتم اما هنوز برای رسیدن به هدف اصلی راه درازی در پیش است. همسر گرامی که معتقد است درآوردن پایان داستان خیلی سخته چون فقط با یک دوربین و تو سینما می شه همچین پایان بندی درآورد...اما امیدوارم که بتوانم!
(3)
خیلی دوست داشتم که بتوانم بیدار بمونم و آغاز سال میلادی جدید رو برای اروپایی ها البته ، در ساعت 2:30 صبح ببینم .اما امان از این کار و بیدار شدن های هر روزه ..خواب ام برد.
ارغوان تنبل هم که تو خونه مونده و نرفته واسم عکس بگیره بفرسته! در هر حال امیدوارم سال میلادی جدید سالی پر از صلح و آرامش و بدور از هر جنگ و خونریزی باشه! (آمین)
(4)
طرح برقراری امنیت اجتماعی دیگه بدجوری داره اعصابم رو بهم می ریزه...گذشته از اینکه پوتین هام بایکوت شدند و ته کمد جا خوش کردند ، حالا به کلاس های زبانمون گیر دادن و باید دختر و پسر ها جدا بشن!!!شاید استاد هم باید فقط زن باشد! هر چند به شدت فمینیسم رو قبول دارم اما به نظرم حس رقابتی که در کلاس های مختلط هست با اینکار از بین می ره و شاید هم آموزشگاه همسرگرامی ورشکست بشه چون معتقدم که حداقل نیمی از شاگردان اونجا به همین دلیل کلاس می آیند...
(5)
این روزها بحث زیر نویس کردن محدوده سنی برای نمایش برنامه ها خیلی داغه . هر چند متاسفانه سیمای ایران از این قاعده جهانی مستثنی شده. در تمامی برنامه های تلویزیونی جهان حتی اگر از دستی بر اثر پاک کردن میوه ،خونی ریخته شود باید علامت (10-) در پایین تصویر درج شود اما اینجا از این خبرها نیست . به عنوان مثال در ابتدای سریالی مثل "ساعت شنی" تماشا را برای افراد زیر 16 سال ممنوع می کنند، آنهم تنها به دلیل استفاده از روش "رحم اجاره ای" که شاید تا دیروز نیمی از خانواده های ایرانی از وجودش بی خبر بودند . در صورتی که اصلاو شرعا هم حرام نیست و یک کار کاملا پزشکی و رایج می باشد، از طرفی سریال خشنی مثل " بی صدا فریاد کن" با صحنه های کشتن و غارت و کتک آدم ها به راحتی آب خوردن ، یا حتی استفاده و پخش انواع قرص و دارو تنها به بهانه اطلاع رسانی آنهم ازنوع غلط ، یا حتی فیلمی که دیشب پخش شد " فراری" ، را بدون هیچ زیرنویسی در پربیننده ترین ساعات پخش ، نمایش می دهند " الله اعلم" ...هر چند در کشور ما نیمی از خانواده ها (در آمارگیری داخلی اداره و دوستان متاهل و بچه دار ) معتقدند که بچه های این دوره با توجه به حضور ماهواره و ...همه چیز را می دانند و تکمیل بشه بهتره !!!!!!!!!!!!!!(شرمنده همسرگرامی،هر چند قول داده بودم از این علامت زیاد استفاده نکنم اما باید اوج شگفت زدگی ام را نشان می دادم ) و عده ای دیگر هم می گویند در آن ساعات خواب هستند و بچه ها پای تلویزیون! و عده ای هم اعتراف می کنند که حریف بچه هایشان نمی شوند و اگر بگویند پاشو! خودشان هم مجبورند یا بخوابند یا کانال دیگری را نگاه کنند! عده قلیل هم مثل من هنوز بچه ندارند و سیاست کاری سیما را به نقد می کشند .(چه فایده ؟ خودمان هم نمی دانیم)...دریغ!
(6)
گاهی به شدت به این شعر معتقد می شوم که :
روزگار غریبی است نازنین!
روزهای برفی تان شاد و خوش....
* عکس ها را با موبایل گرفتم. بی کیفیت بودنشان را ببخشائید. *
(۱)
یادمه پارسال وقتی داشتم برای شب یلدا توی وبلاگ مینوشتم چه حس غریبی داشتم، حس اینکه شمارش معکوس رفتنم داره شروع میشه، اینجا هم راجع بهش نوشتم. همیشه این بلندترین شب سال رو خیلی دوست داشتم، به خاطر پدربزرگ مهربونم که توی این شب به دنیا اومده، به خاطر حافظ که خیلی برام عزیزه و به خاطر اینکه همه خانوادهی من رو مثل همیشه در کنار هم جمع میکنه.
امشب دیرتر از همیشه از سرکار برمیگشتم، هوا تاریک و همونجوری که ازش برمیاد مه گرفته، اینقدر غلیظ که فقط چراغهای ماشینها قابل تشخیص بودند، باز هم حسی عجیب. تا حالا توی تنهایی و مه و سرما این شب رو تجربه نکرده بودم.
یاد ایران بخیر.
امیدوارم به همه خوش بگذره، فال حافظ یادتون نره .....
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار ره خاک آن نگار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
....
باز هم پارسال...
چه روز خوبی، اولین روز ماه دی. روزی که بعد از اون همه انتظار و تلاش و کوشش، دو عزیز من سر سفره عقد نشستند.
امروز، اولین سالگرد عقد روشنک و حسن خوب منه.
اول دی ماه. صبح زودتر از همه رسیدم مهظر!! هنوز هیچکس نرسیده بود! من هولتر بودم انگار! چند دقیقه بعد پدر و مادر حسن رسیدند و من خوشحال شدم که دست کم مطمئن شدم اشتباه نیومدم، اما چه حسی داشتم، باورم نمیشد که از اون روز دیگه روشنک، همسر حسن میشه و بانوی خونهش، بغض عجیبی توی گلوم بود که نمیخواستم بذارم کسی بفهمه. حس اینکه منم دارم میرم. فکر اینکه چقدر زندگی عجیبه ... بعد از چند دقیقه روشنک از پلهها اومد پایین و توی بغلش هم قاب عکسی با چهرهی مهربان پدر، حسن هم در کنارش بود و مامان گل روشنک، وقتی منو دید، هر دو اشک توی چشمامون حلقه زد اما انگار یک حسی به ما گوشزد میکرد که نباید توی این روز قشنگ اشک ریخت. مامان روشنک رو بغل کردم اما اون نازنین طاقت نیاورد و آروم توی بغلم گریه کرد و گفت هر دو تون رو به خدا میسپارم .... آروم موندن توی اون دقایق خیلی سخت بود اما با هر جون کندنی بود اشکی نریختم!
عاقد میخواست خطبهی عقد رو بخونه و ما میبایست اون تور سفید رو روی سر عروس و داماد نگه داریم، یکطرف از اون تور به دست من بود و دوست عزیزی که روی سرشون قند میسائید! خطبه که خونده میشد دیگه از پس کنترل اشکها برنیامدم و بیاختیار سرازیر شده بود... همون دوست قندساب ِ نازنینم! با پاش زد بهم و گفت: «خاک بر سرت! بالای سر عروس و داماد اینقدر گریه نمیکنن که!» .... خطبهی عقد جاری شد و حلقهها به انگشتهای دو عزیز من نشست.
از مهظر رفتیم به یک رستوران دنج و بعد هم خونهی روشنک برای مهمونی و رقص و شادی ... چه دقایق خوبی ... یادمه که وسط اون همه بزن و بکوب، برق رفت! فیوز خونه دچار مشکل شده بود و فقط با کمک برقکار راه میفتاد و همین باعث شده بود که روشنک عصبی و غمگین بشه و حسن عزیزم هم مدام اینور و اونور میرفت تا شاید بشه کاری کرد تا مشکل حتی موقتی حل بشه، که روشنک آرام باشه و دوستان دیگه هم برای اینکه شادی این دو عزیز خراب نشه یادمه که شروع کردن به خوندن و من هم روی یک سینی ضرب میزدم!! ..... یادش به خیر چه روز خوبی بود.
خلاصه، خواستم بگم که روشنک و حسن عزیزم، شادم برای اینکه تعبیر رویای شیرینتون یک ساله شد، از صمیم قلبم آرزو میکنم که سالهای سال از شیرینیش لذت ببرید و خوش باشید.