(1)
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام...(محمد علی بهمنی)
هوا هنوز بارونی است و انگار آسمان دل پری داره...حوصله حجم انبوه کارهایی که از طریق نامه و تلفن از اول صبح روی سرم ریخته رو ندارم اصلا مدتی است حوصله هیچ کاری رو ندارم . دوست دارم از این چرخه مداوم و بی وقفه بیرون بیام و برای خودم حرکت کنم تو مسیری که دوست دارم نه تو مسیری که شکل گرفته و تغییرناپذیره. از کلاس و درس خسته شدم و احساس می کنم مغزم دیگه کشش و گنجایش اینهمه مطلب جدید و مختلف رو در کنار حجم ناگهانی کارهای اداره نداره.دلم برای یک دل سیر خوابیدن ، آنهم از نوع بدون دلشوره و نگاه لحظه به لحظه به ساعت و ترس از مبادا خواب ماندن ، برای بی خیال و راحت کتاب خواندن و حتی برای قدم زدن های زیر بارون ، تنگ شده .برای روزهایی که بدون هیچ استرسی از 9 صبح تا 4 بعدازظهر با ارغوان تو سینماها می چرخیدیم و این وسط نهارو بعد هم کافی شاپ و قدم زدن های طولانی و خنده های از ته دل برای همه اون لحظه ها تنگ شده...احساس می کنم برای فرار از این همه فکر و مشغولیات ذهنی شدیدا نیاز به یک دکتر یا شاید مشاور دارم ،شاید مسافرت اما نه حس و حال سفر در سرما رو ندارم .چقدر غر زدم!!
رو می کنم به آینه
من جای آینه می شکنم
رو به خودم داد می زنم
این آینه است یا که منم...چقدر نگاه توی آینه برام غریبه شده ، دقیق تر که نگاه میکنم صورت اش هم غریبه است .چهره ام را مدتهاست نمی شناسم ، گودی زیر چشم ها و بی حوصله گی درونشان غریبه اند و من مدتهاست برای فرار از این غریبه که هر روز می بینمش هیچ تلاشی نمی کنم ..گویی جزئی از من شده و به حضورش خو گرفته ام.دقیق تر نگاه می کنم ، چینی به گوشه چشم ها می اندازم تا تصویر صاف تر شود، نه...هنوز غریبه است ، دستم را دراز می کنم تالمسش کنم اما سردی شیشه به من یادآوری می کند که نمی توانم بگیرمش. شاید باید با بُرسی که هر روز بدون دقت و تنها برای انجام وظیفه در میان موهایم چرخ می زند ، ضربه ای به آن بزنم ، بشکنمش! اما یادم می آید که پاک کردن صورت مساله مشکلی را حل نمی کند و شاید می ترسم که با شکستنش خودم هم بشکنم ، فرصت کم است باید بروم مثل هر روز عجله و ترس از دیر رسیدن ، غریبه فعلا خدانگهدار ، میبینمت به زودی ! دقیقا 11:30 ساعت دیگر مثل همه روزهایی که گذشت .اینبار شاید توانی برای شناختت بیایم! شاید...
(2)
میون اینهمه غرغر و خسته شدم های طولانی فرصتی پیدا شد تا بعد از مدتها با همسر گرامی سری به سینما بزنیم . اول فیلم " توفیق اجباری " رو دیدیم. دوستش نداشتم چون همون کلیشه های همیشگی دعوای زن و شوهر و ورود یک رقیب و ...رو داشت که نمی دونم کی سینمای ما می خواهد از این چرخه بیرون بیاد. به نظرم سوژه ، سوژه خوبی بودو از کارگردانی مثل لطیفی بعید بود این سوژه خوب رواینجوری هدر بده.موضوع مشکلات داخلی هنرمندان ما و یا حتی مشکلاتی که با ظاهر شدن تو جامعه پیدا می کنند می تونست بهتر از اینها در بیاد که نشد و نصف سالن واسه چشم و ابروی گلزار اومده بودن و خوش و خندان هم رفتند .شاید نظر دوستی درست باشه که : برو بابا ملت خودشون به اندازه کافی مشکل دارن حالا یه روز تعطیل هم که می رن بیرون غم و غصه بقیه رو ببینن که چی ؟؟ اما من موافق نیستم!!!!!!
در عوض در شرایطی کاملا خاص و در حالیکه اصلاوقت نداشتیم فیلم "اتوبوس شب" رو دیدیم که کار خوب دیگری بود از کیومرث پور احمد با بازی بسیار خوب شکیبایی عزیز، هر چند نمی دانم به خاطر بیماری دیابت اینگونه از پا افتاده بود یا چیز دیگر!!! فیلم خوب بود و آن طرح کوتاه خوب پرداخت شده بود هر چند به قول همسرگرامی این تلویزیون مابا این تیزرهای مزخرفش همه داستان رو لو می ده اما باز هم ارزش دیدن و گذشتن از آنهمه عجله ای که داشتیم را داشت.بازی مهرداد صدیقیان عالی بود و به نظر من یکی از همان هایی است که سینمای امروز ما کم دارد از همان بازیگرانی که کلید ورودشان به این دروازه جادویی را رنگ موها و چشم هایشان نمی سازد.
(3)
فیلم "premonition" را هم دیدم . شاید معنای دقیقش "برحذر داشتن" یا " اخطار قبلی " باشه نمیدانم اما فیلم خوبی بود، بازی "ساندرا بولاک" هم به نسبت همیشه بهتر بود... هر چند مدتی است یا به علت علاقه هالییود یا شاید شانس خودمان درانتخاب فیلم ، موضوعات گذر زمان و حرکت و گم شدن در روزهای آینده و گذشته ، نصیبمان می شود . تا چندین ساعت بعد از فیلم تصویر تلاشی که هنرپیشه زن داستان برای اثبات افکارش داشت و یا حتی تلاشی که برای زنده ماندن همسرش داشت و بی نتیجه ماند ، از جلوی نظرم دور نمی شد. خیلی سخته که بدونی بهترین کسی که داری دقیقا در روزی مشخص و ساعتی مشخص و حتی درمکانی مشخص تو را ترک می کند و تو حتی نمی تونی جلوی تقدیر محتومش را بگیری ... فیلم رو دوست داشتم هر چند گاهی حس تعلیقش زیاد بود ، اما اعتقادی که هالیوود به سفر زمانی پیدا کرده گاهی سوژه های ناب و پرداخت های خوبی رو به دنبال داره...دیدنش رو توصیه میکنم!
(4)
هنوز داره بارون میاد ، اما اینبار دلگیر نیستم و احساس سبکی می کنم ، همیشه با نوشت حس خوبی بهم دست می ده! کلی سوژه و کارهای نیمه تمام داستانی دارم که شاید اگر غریبه توی آینه کمی آشناتر بشه بتونم تمومشون کنم ...شاید...
(5)
رخصت بده که بشکنم غرورم و به پای تو
فرصت بده که جون بدم به حرمت نگاه تو...
این کار همسر گرامی رو خیلی دوست دارم و حالا که داریم به یک سالگی رفتن " ناصر عبداللهی" نزدیک می شویم خیلی بیشتر دوست دارم که اینکاری که ناصر عبداللهی اجرا کرده با همت خانواده اش و شاید "دارینوش " بیرون بیاد تا زحمات شان به هدر نره...
راستی یک سال شد که رفت آن صدای گرم و خوب...روحش شاد!
قاصدک، هان!
چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر میگردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیار و دیاری باری.
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من
همه کورند و کرند!
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربههای همه تلخ
با دلم میگوید
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصد هان ولی....
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام! آی کجا رفتی آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی
-طمع شعله نمیبندم-
اندک شرری هست هنوز؟
قاصدک...
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند.
(اخوان)
بچهها این نقشه جغرافیاست
بچهها این قسمت اسمش آسیاست
شکل یک گربه در اینجا آشناست
چشم این گربه به دنبال شماست
بچهها این گربههه، ایران ماست
بچهها این گربهی خیلی عزیز
دمب نرمی دارد و پنجول تیز
میکند با دوستانش جست و خیز
میشود با دشمنان گرم ستیز
طفلکی دائم گرفتار بلاست
بچهها از هر گروه و نژاد
در کنار همدگر خندان و شاد
فارغ از هر زندهباد و مردهباد
داشت باید اتفاق و اتحاد
مام میهن عاشق صلح و صفاست
بچهها خوبست یک روزی سفر
جانب هرسوی مرز پرگهر
شهر و ده، دشت و دمن، کوه و کمر
از خلیج فارس تا بحر خزر
بهر ما هر گوشهاش مردم سراست
بچهها این پرچم خیلی قشنگ
پرچم سبز و سفید و سرخ رنگ
هم نشان از صلح دارد هم ز جنگ
خار چشم دشمنان چشم تنگ
افتخار ما به آن بیانتهاست
بچهها این خانهی اجدادی است
گشته ویران تشنه آبادی است
خسته از شلاق استبدادی است
مرهم دردش می آزادی است
بچهها، این کار فردای شماست....
هادی خرسندی
(عکس، تابلوییست کار خود آقای خرسندی که با امضای خودشون در یک حراجی خیریه فروخته شد)
دیشب خواب تو رو دیدم ، چه رویای پرشوری
انگار که تو خواب می دیدم ، تو سالها از من دوری...
دیشب دوباره به خواب ام آمدی ، مثل شب های قبل اما باز هم کمرنگ و فراموش شدنی، باز هم نتوانستم گرمای دستانت را حفظ کنم ، شاید دو کلام حرفی و شاید لحظه ای گم شدن در آن آغوش فراموش نشدنی...نشد ، گویی نه تو میل ماندن داشتی و نه ساعت زنگ دار میل خفتن و فراموش کردن زنگ زدن. دلم می خواست چشمانم را ببندم ، پلک هایم را فشار بدهم تا باز نشوند تا مبادا تصویر محوت نابود شود...نشد ، توانی برای نگه داشتنت نداشتم .باز هم چشم هایم را بستم این بار خواب نبودم ، رویاهای صادقانه ام را مرور کردم ، رویای روزهای رفته ، می دیدم که دوباره 7 ساله شده ام. بایک دامن کوتاه و موهایی بافته شده در دوطرف شانه هایم. دست دردست تو قدم میزنم و بالا و پائین می پرم اما هنگام عبور از مقابل ویترین مغازه ی کوچک انتهای بازارچه قدیمی ، همگامی با تو را فراموش می کنم و می ایستم.یک قلاب بزرگ ماهیگیری و یک جعبه کوچک منقش به طح های اسلیمی .با اندک سوادی که دارم آهسته می خوانم. مشت دستانم در مقابل هجای هر حرف با یکی از انگشتان ، بازتر می شود." جَعبه ...جَعبه..." نمی توانم. هنوز شاید خوب خواندن را نیاموخته ام. بر می گردم و نگاه خندانت را میبینم ،با حوصله پشت سرمن ایستاده ای."جعبه طعمه انواع ماهی".نگاه پرسشگرم بر روی صورت خندانت می ماند. بغلم می کنی و می گویی : سعی کن چیزهای خوب را بخوانی ، هر چیزی که در آن از کشتن و بردن حرفی نباشد" هنوز نمی دانم معنای سخنت را .انگشت اشاره ام اما به قلاب نشانه رفته. رد شدی و من در آغوشت چاره ای جز گذر نداشتم.آهسته در گوشم نجوا کردی :
اینقده اون دستاتو بالا و پائین نکن
لب بچه ماهی رو با قلاب خونی نکن ...ماهیگیر، ماهیگیر
اشک این بچه ماهی توی آب ها ناپیداست
فریاد اون توی آب یه فریاد بی صداست
بذار تا بچه گی رو بذاره اون پشت سر
بتونه عاشق بشه وقتی می شه بزرگتر ...ماهیگیر، ماهیگیر
و این ترانه همگام همه سالهای کودکی ام شد، سال هایی که با پژواک شکستن دیوارهای صوتی و انفجارهای گاه و بی گاه ، صدای شکستن شیشه ها و صدای تلخ آژیر خطر پر شده بود.
بدا براین روزگار ...
روزگار بی رحم با تو چه کرد؟ با من ، با ما چه کرد؟ هر روز کوه مشکلاتمان همپای قد کشیدن ام بزرگتر شدند و روزهای رفته کودکی کمرنگ تر.بزرگتر شدم و از آن آغوش مهربان دورتر.آنقدر کوچک بودم که به سختی در خاطرم مانده شبی را که از شدت تب نایی برای نفس کشیدن نداشتم و تو در آن روزهای ممنوعیت رفت و آمد و نبود وسیله ، دوان دوان در آغوشم کشیدی و به بیمارستان رساندی...من اما نتوانستم! نتوانستم در آن شهر غریب لرزش پیکر مهربانت را متوقف کنم ، در آغوشت بکشم و با گرمای تنم ، با لرزش دستان ، طپش دوباره آن قلب مهربان را برگردانم...نشد...نتوانستم....
شاید اون جوری که باید قدرتو من ندونستم
حرفهایی بود توی قلبم من نگفتم نتونستم.....
دلم می خواهد برگردم به همان روزها ، به همان روزها که من دختر کوچک کدخدا می شدم و تو برایم می خواندی " یه دختر دارم شاه نداره ..." و با یک پای گچ گرفته دورم می چرخیدی و بشکن می زدی که " به کس کسونش نمی دم ، به کسی نشونش نمی دم "و قه قهه های من و نیشخند پر از شیطنت رضا که ؛ اوه مگه تحفه است؟ ؛ یا به آن روزها که از هراس صدای انفجار و کابوس های شبانه به آغوشت پناه می بردم و تو در گوشم زمزمه می کردی " پری ناز کوچولو ،دیگه نترسی از لولو..." و من با آرامش حضورت به خواب می رفتم.
روزهایی که غرور نوجوانی بی رحمم کرده بود و با تو نامهربان می شدم ، اخم می کردم و برای هر حرفت صدای اعتراضم بلند می شد و اما وقتی نبودی ، وقتی ماموریت بودی دلم برای همه آن به قول مامان کل کل ها تنگ می شد . روزهایی که با لجبازی مجبورت می کردم فوتبال را از تلویزیون کوچک اتاق من تماشا کنی چون می خواستم " بابا لنگ دراز " ببینم... و برای من تو همیشه
daddy long-legs بودی و لبخندت و پاسخ "جانم " ات یعنی رضایت از نامی که با آن صدایت می کردم.اما افسوس که آن روزها رفتند، آن روزهای خوب...
امرزو تولد رضا است، بهترین و بی نظیرترین برادر دنیا که هر روز چهره اش بیشتربه تو شبیه می شود، یادگاری که گذاشتی این روزها غمگین است و دخترکت هیچ راهی برای شاد کردنش نمی یابد...
تو هرگز روزهای تولدمان را حتی در بدترین شرایط روزگارمان فراموش نمی کردی و چه خلق خوبی برایمان به جا گذاشتی...
یادت هست کادوی تولد دومین سال دانشگاهم را ؟ وقتی بعد از 1 ماه دوری برگشتی ؟ یک پرینتر و اسکنر ..آن روزها کمتر کسی در اطرافم صاحب این هدایای طلای بود..می دانی که همان کادو و تلاش برای نصب و راه اندازی شان ، پایه گذار عشق من و حسن شد؟ پایه گذار ایجاد رابطه مان و بعد هم ، هم سقفی و هم راهی مان؟ نبودی که سرانجامش را ببینی ...اما میدانم که می دانستی کسی که برای آموزش کامپیوتر به عنوان هم کلاسی به تو معرفی کردم کی بود؟همیشه می دانستی دختر سرکش ات باید پاسخگوی تلفن هایی باشد که برای تو بی کلام بودند و چه پرمعنا نگاهم می کردی و می خندیدی...
بیا و ببین که دخترک بزرگ شده . دیگر دخترک ترسانت از هیچ ابر سیاهی نمی ترسد . او باور دارد که " بابا تو خونه خداست ...دست ما از اونا کوتاست" یعنی چه؟ و دیگر میان لالای هایت نمی پرسد خونه خدا کجاست؟و چرا دست ما به اون نمی رسه؟
می داند همیشه هستی. همه جای خونه ، میان کتاب های اتاق ، میان نفس های مادر ، میان بغض های فروخورده رضای مهربان و حتی میان خواب های گاه و بی گاه و اندک خودش....هستی اما دوری و نمی تواند لمس ات کند...
شاید گاهی نوشتن از یاد و خاطره ات بغض نهفته ام را آشکار کند و لرزش دست و دلم را کم...به همین دلخوش ام.به این که حرف هایی که هرگز مجالی برای گفتنشان نیافتم ، حرف هایی که دست بی رحم روزگار برای همیشه ناگفته گذاشت را بازگو کنم ، شاید آرامشی بیابم...شاید...
ببین بازی کردنش پر از شوق موندنه
زندگی رو خواستنُ مرگُ از خود روندنه
خونه ی اون رودخونس
دریا براش یه رویاس
بزرگترین آرزوش
رسیدن به دریاس
تابیدن آفتاب ُ رو پولکاش دوست داره
دنیا براش قشنگه وقتی بارون میباره
ماهیگیر ، ماهیگیر.....