پر حرفی...

 

(1)

امسال روز تولدم روزی بود بس عجیب .اولین تولد در شروع زندگی مشترک، خاطره شد .

 از طرف دوستان صمیمی و مهربانی دعوت به صرف شام و کمی گردش در خیابانهای شهر در غروب دلگیر جمعه شدیم. نشستن 7 نفر در یک پژو و رفتن به یکی از رستوران های نسبتا معروف مهرشهر کرج ، در ظاهر بسیار خاطره انگیز می نمود. با وجود علاقه وافر به پیتزا در انواع مختلف اینبار همبرگر را امتحان کردم و باقی به همان پیتزا بسنده کردند. چسبید! خیلی هم چسبید...اما خوب دمار از روزگارم در روز تولد درآورد و برای سه روز متوالی زمینگیر شدم. نمی دانم علت کاهو و گوجه درون همبرگر بود و سالاد که برخلاف همسر عزیز که میلی به خوردنشان نداشت با میل زیاد بلعیدمشان یا باد سرد اوایل شب باغ های مهرشهر به مذاقم خوش نیامد. در هر حال کادوهای تولدم را در حالت نیمه بی هوشی گرفتم . به علت نفتی بودن هم که فقط می توانیم آویزان پزشکان خواب آلود بخش اورژانس بیمارستان نفت باشیم و بس. آخر هم بعد از 2 بار نصب سرُم در بخش های مختلف دستانم و ایراداینکه چرا رگ هایت کج هستند ؟ و 3 بار حبس فریاد به علت فرود ناگهانی  آمپول باز هم نفهمیدند که علت همان همبرگر خوشمزه بوده یا ویروسی از همه آنتی ویروسهای بدنم رد شده و این بلا را سرم آورده. القصه اینکه این ویروس ناشناس به چشم ام هم نفوذ کرد و 48 ساعت با یک چشم جهان و زیبائی هایش را نظاره گر بودم وبا سه سری قطره که خدا می داند آیا چاره می کنند یا نه راهی منزل شدم و البته هنوز هم جهان اطراف و همین صفحه عزیز را با یک چشم و نصفی می بینم.

 

(2)

هر سال اردیبهشت و تولدم را در نمایشگاه کتاب باارغوان جشن می گرفتیم ، چه وقتی حسن یک دوست نیمه آشنا بود و چه وقتی آشنا شد و دوست شد و دوست نبود و ترد شد و عاشق اش شدم و... اما امسال که ارغوان رفت و حسن همسرم شد درخانه ماندیم.نمایشگاه کتاب هم رفت مصلی. نرفتم که ببینم خوب است یا نه اما احساس می کنم که آن خیابان آسفالت قدیمی و آن استخر بزرگ و سکوهای پلکانی و هجوم برای گرفتن جا و صرف غذا و هزاران خاطره دیگر در پیچ و خم غرفه ها را نمی توان در مصلی پیدا کرد.دوست داشتیم برویم و یاد ارغوان را در لابه لای کتاب ها ، هزاران بار به خاطر بیاوریم اما خوب... بالاخره ماه عسل رفتن خرج داشت و ما هم هر چه داشتیم دریغ نکردیم و خوش گذراندیم و یادمان رفت که نمایشگاهی هم در پیش است.ولی نه...برای کار خیرهمیشه پول هست اما این ویروس مذکور بود که لذت استفاده از فضای روحانی – علمی مصلی را از ما گرفت. بله! خدایش نیامرزد...

 

(3)

این روزهای گرم هوس پوشیدن لباس های خنک و سفید بدجوری قلقلکمان می دهد اما ترس از این سبزپوشان نفرت انگیز همه جا را پر کرده. هر روز ، همه جا داستان جدیدی از بگیر و ببندشان را می خوانم یا می شنوم.هنوز چشمانم به جمالشان منور نشده خدا را شکر ، اما حرف هایی که می شنوم من را یاد سال های گذشته و ترس از حضورشان در هر کوی و برزن می اندازد. یاد روزی که با وجود تنها 7 سال سن و به علت ارثیه قد بلندی با فریاد خشن " حاج خانوم پاتو بپوشون " سرخ و زرد شدم و تمام چهارستون بدنم به لرزه افتاد و انفجار خنده پسرهای همسایه اشک را به چشمانم آورد. چه حس تلخی بود  و چه حس تلخ تری که امروز با وجود اعلام پیشرفت های دنیا و بالیدن به انرژی هسته ای درگیرو بند چهار زلف هستیم و خط اندام...افسوس می خورم که به قول مادر عزیزتر از جانم هرگز قدرت انتخاب نداشتیم. یک روز یکی با زور از سرمان چارقدها را برداشت و امروز دیگری با همان زور – چوب و چماق- چارقدها را محکم تر از قبل سرمان می کند. نظر خود ما این میان پوچ است و هیچ است و بی ارزش. ایران امروز ما جایی است که مردان به ظاهر مردش (جسارت است ، همه را با یک چوب زدن گستاخی است! ببخشائید) با دیدن چهار تار مو و یک قر ناقابل کمر از راه بدر می شوند وخنده دار تر اینکه مانکن های بی زبان ویترین ها را هم باید دستکاری کنند تا مبادا مردی هوسی به سر کند. هوای این روزهای ایران ما گرم است و داغ است و غیرقابل استشمام.(حرف سیاسی نزنیم بهتر است، هوای این خانه آلوده می شودو تاریک .حیف است...به ما هم این حرف ها نیامده..ارغوان عزیز که گریخته از این بلایا . من هم که به لطف آژانس یا همان تاکسی سرویس خودمان و گاه پدرشوهر گرامی و حتی این ویروس مذکور رنگ خیابان ها وپیاده گز کردن و به دنبال تاکسی دویدن و غیره را ندیده ام چه برسد به این سبزپوشان...استغفرالله! )

 

(4)

روزی که برای علت تورم چشم در یک کلینیک نسبتا بزرگ که با اسامی حدود 20 دکتر متخصص مزین شده بود ، مدت 2 ساعت معطل حضور یک دکتر بودم - و بماند که آخر سر هم یک اپتومتریست معاینه ام کردتا دکتر تشریف فرما شدند – پیرمردی خمیده از بار روزگار و با یک عصای چهار پایه ای ( نمی دانم نامشان چیست) همراه با بانوی سالخورده پیچیده در چادر با سرو صدای زیاد وارد شده و به شدت توجه ام را جلب کردند.از شواهد و قراین اینگونه بر می آمد که سمعک آقا به دست مبارکشان پرتاب شده و نابود گردیده و به همین علت صدا را بلند کرده و تقریبا فریاد می زد. برای هر کارو عمل بانو پاسخی می خواست آنهم با فریاد. بانو هم بی آنکه خمی به ابروبیاورد و خندان با تک تک حواشی ، توضییحات لازم را ارائه می کرد. حس تلخ پیری و پیر شدن را احساس کردم. در باورم این پیرمرد عبوس با لباس های چروکیده زمانی مردی به ظاهر خوش تیپ می آمد و مطمئنا مقتدر و شاید زورگو. اما حالا با تکیه بر آن عصاو به طلب صدای بلندی که یادگارهمان دوران بود سعی داشت قدرت گذشته اش را به بانو یادآوری کند و ضعف و ناتوانی اش را پنهان. بانو اما با همه عشقی که در چشمانش موج میزد ، خسته بود و گاه زیر پر چادر و زیر لب حرفی هم می زد- شاید ناله یا شکایت – اما باز با لبخند پاسخ مردش را می داد .یک لحظه تصور کردم که اگر روزی پیر و فرسوده شویم باز هم این صبرو طاقت ، این عشقی که امروز دردلمان هست ، را داریم یا نه؟ این حرف حرف من است و این نیم من ، نشدن هارا داریم یا نه؟ از دست هم ، از کارهم ، از حرف هم زودخسته می شویم و فریادمان بلند می شود؟ نه..تصور پیری و از کارافتادگی تلخ است و سخت...به قول اسکارلت اوهارا بربادرفته ، فردا ، فردا به آن فکر می کنم. امروز نه. امروز روز فکر کردن به این موضوع نیست...باشد فردا.

 

(5)

این روزها آلبوم دیگری از گروه کیوسک به بازار آمده به نام عشق سرعت. با وجود غیر اخلاقی بودن دانلود و حق کپی رایت و از این مطالبی که در کشور ما نامانوس اند ، دانلودش کردیم و کپی. جالب بود مثال اولین آلبوم. اما شخصا دو ترانه نخست را ترجیح می دهم. حال و هوای این روزهای ایران را به خوبی توصیف کرده. شما هم اگر این بند اخلاقی را نمی شناسید و یا کوچه علی چپ را بسان ما خوب بلدید ، این آلبوم را از دست ندهید.(البته اگر در خاک پاک ایران ساکنید و گرنه که دست در جیب مبارک کرده و بهای این هنر را بپردازید)

 

(6)

درآخر اینکه زمانی بر سردر خانه دوستی می خواندیم :

این روزها عرفان ما هم تازگی دارد

سراپا غرق دانش گشتن و چیزی نفهمیدن...

این بیت را برداشت اما هنوز در ذهن من حک شده. واقعیت تلخ این روزها.

خدا آخر و عاقبت همه ما را ختم به خیر کند.          

آمین

 

نظرات 10 + ارسال نظر
ارغوان سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:39 ب.ظ

سلام روشنک جون، شش‌گانه‌ی جالبی بود!
عکس‌های نمایشگاه کتاب رو دیدم، دلم خیلی گرفت چون من فضای نمایشگاه کتاب رو خیلی دوست داشتم همیشه .. هر سال با هم می‌رفتیم و کلی دست کم از بوی کتاب مست می‌شدیم!!! من هم که ساعت‌های آخر با دست راه می‌رفتم و تو فقط ده شماره اجازه‌ی استراحت می‌دادی!!
یادش به خیر پارسال! با حسن، دنبال پاکت پلاستیکی مجله فیلم برای تو به جشن دنیای تصویر رسیدیم....
راستی بدون من به نظرم رفته بودید M&M آره؟! ..... امیدوارم که همیشه خوش بگذرونید البته بدون کاهو و گوجه فرنگی!

حسن علیشیری چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:11 ق.ظ http://memoir.blogfa.com

خب! اول اینکه خدا رو شکر که الان بهتری و من می‌تونم این خبر خوشو به خوانندگان وبلاگتون بدم که امروز صبح چشمات بهتر بود و سر حال تر شدی! نمایشگاه هم همون نمایشگاه قدیمی...اصلا من پامو تو نمایشگاهی فروغ و هدایت توش ممنوع باشه نمی‌ذارم! سبزپوش‌ها هم کارشون زیاد طول نمی‌کشه. شما سخت نگیرید. باید از این اتفاقا بیفته تا یادمون نره کجا و زیر سایه‌ی چه حکومتی زندگی می‌کنیم. تا یادمون نره ساده‌ترین حق انتخاب‌ها ازمون گرفته شده...کار کیوسک هم که فوق‌آلعاده است. به زودی تو وبلاگم در موردش می‌نویسم....آخر هم اینکه نثرت داره هر روز بهتر و بهتر می‌شه عزیزم. پس بیشتر بنویس!

ساناز صفایی چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 04:53 ب.ظ http://sanazsafaee.blogfa.com/

تولدت مبارک عزیزکم
سپاس که به اثرم توجه کردی من با این کار زندگی می‌کنم
خانم کادوی شما پیش ما گم می‌شه ها..
بعد هم هی‌مناسبات‌ بیشتر می‌شه دیگه تو دستام جا نمی‌شه این همه ناقابل ...
دوست تو

رضا افشاری چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:23 ب.ظ http://www.shabe-koli.mihanblog.com/

سلام روشنک جان
این دنیا رو نباید زیاد تحویل بگیری با همون یه چشم نگاش کنی بهتره . ولی این مانیفست لری موجب نمیشه آرزوی سلامتی برای دیده ی شما رو نداشته باشیم .
اخه دلت میاد به این جماعت سبز پوش دوست داشتنی توهین کنی . بندگان خدا مصداق این بیت شدن
حال ما را قطره ای از جام حق بد میکنید
رغبتی هرگز ندارد طفل بر داروی خویش
بده به زور چماغ میخوان خیر دنیا و اخرت رو نصیبمون کنن بی انصاف نباش .
امان از این چپ ناله های ما
موید باشی

سعید پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:47 ق.ظ http://www.boghzekhaanegi.persianblog.com

روشنک و ارغوان عزیز سلام .
با کمی تاخیر تبریک من را هم پذیرا باشید روشنک عزیز . و امیدوارم که زندگی پر از عشق و شادی داشته باشید .
نمی دانم که چه حس عجیبی توی نوشته هایت بود که بغض گلویم را گرفت ! شاید به خاطر شبیه بودن لحن نوشتاری ات به یکی از دوستان از دست داده ام ! نمی دانم ! به هر حال این بغض عجیب و غریب با همراهی آهنگ آخرین کوکب صدای محزون کننده شکیلا و ترانه ی زیبای ایرج جنتی عطایی سنگین و سنگین و سنگین تر می شود به طوری که حتی نتوانستم ادامه ی حرفهایت را بخوانم !
نمی دانم مناسبت دارد یا نه ! اما چند خطی را تقدیم می کنم به شما دوستان گل به خاطر تمام روزهای شادی که گذراندید و در پیش دارید :
لا لا لا آخرین کوکب / لباس رویا بپوش امشب
لا لا لا ای تن تب دار / اشکامو از رو گونه هام بردار
لا لا لا سایه ی بیدار / نبض مهتاب و دست من بسپار !

شاید بغض خودم بود که اینگونه ترکید ...
پر از عشق باشید .

رضا افشاری شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:30 ب.ظ

سلام روشنک جان
لطفش به اینه دوستان سر زده بیان مثه من که کلیک کردن روی وبلاگت شده یه عادت شیرین براش .بذار این لذت های کوچیک رو از هم نگیریم .
ممنون از بودنت

المیرا شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:40 ب.ظ http://withoutme.persianblog.com

سلام روشنک جان: ممنونم که سر می زنی( حتی با همین یک چشم و نیم!!) ناراحت شدم که مریض شدی اما خوشحالم که بهتری به زودی حتما بهترم می شی... نملیشگاه خوب بود! چون کمی نزدیک تر شده بود ۳ بار رفتم!! ( البته منظورم از خوب به خاطر وجود کتاب بود!! هرجا کتاب زیاد باشه خوبه!! منکه انقدر با عشق به کتابها نگاه می کردم از همه ی ناشرا( بخصوص انتشارات رشد که مال رشته م هست) کادو می گرفتم!!!) بی نظمی ها و مسائل همیشگی را داشت...کتابهای فروغ و هدایت هم بود ( در غرفه ی انتشارات نگاه و یک جای دیگر که خوب یادم نیست) .. دیگه چی؟! تولدتم که تبریک گفته بودم! ... در ضمن اینقدر به من نگو مهربون و لوسم نکن! به اندازه ی کافی لوس هستم!!!.... از محبتت ممنونم روشنک جان...

پرشین دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:41 ق.ظ http://psvman.blogspot.com

ببینم تبریک تولد رو بعد یه هفته هم قبول می فرمایین؟

رضا افشاری سه‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:04 ب.ظ

سلام
به روز نکردی بد شد که
من منتظر یکی دیگه از اون داستانای رئالت هستم از همونایی که توش پر از طنز موقعیته از اون سیاهاش ها .
این بیت هم همینجا پیاده اش کنم خیلی بی مناسبته ولی یه دفعه اومد
...
دوره شاعری ما به حرامی طی شد
واژه نشخوار نمودیم و غزل ها قی شد
...
موید باشی روشن کوچک

علی چهارشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:01 ب.ظ

درود بر شما
لطفا لینک آلبوم عشق سرعت را برای من بفرستید
مخصوصا آهنگ ((شب رفت))
متشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد